شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

شازده کوچولو

سال نو

پسرکم سال نو مبارک! سال نود و دو هم تمام شد، سالی که به لطف حضور آسمونی ِ تو برای ما شیرین و خاطره انگیز و فراموش نشدنیه عزیزم زندگی در کنار تو اونقدر متفاوت و شیرینه که لحظه ای نیست که خدا رو بخاطر داشتنت شکر نکنم راستش ، تو که غریبه نیستی، هربار کم و کسری های زندگی و سختی ها و ناملایمات به روم میان و غمی به دلم میشینه فورا وجود تو مثل یه تلنگر منو به خودم میاره، خیلی شرمنده ی خدای خودم میشم ، که همچین نعمتی رو دارم و نشستم به چیزایی که در برابر وجود با ارزش تو هیچییی نیستن فکر کردم فقط و فقط از خدای مهربون میخوام ، حالا که این لطف بزرگش رو شامل حالمون کرده ، خودش کمکمون کنه به درستی بزرگش کنیم. خدایا من نگرانم، خودمو خیلی ضعیف...
7 فروردين 1393

آيا بیچاره شدیم؟! :)

پریروز دیدم چند دقیقه ایه تو اتاقه و هیچ صدایی نمیاد ! و اصولا این سکوت مطلق مشکوکه!  رفتم و با صحنه بسیاررر هیجان انگیزی مواجه شدم!  بعلـــــه ! پسرک مدادی پیدا کرده بود و برای اولین لذت خط خطی کردن دیوار رو چشیده بود! - واقعیتشو بخواین من کلی از دیدن این صحنه ذوق کردم و کلییی خندیدم ! یه همچین مادرِ ِ ... ! چی بگم!؟  خب راست تر شو بخواین اصلا خیلی وقت بود منتظر بودم ببینم کی این کارو کشف میکنه !!! تا الان هر جا مداد میدید بدو میومد سراغ کاغذشم میگرفت. خودم تا جاییکه یادمه ، همیشه خدا تا جایی که من قدم میرسید یه سره رو دیوارا خط خطی بود... بله خب ! رطب خورده کی منع رطب کند؟ (یا چون منع رطب کند؟) و برا همینم هر ...
18 اسفند 1392

شیر خوردن !

- شیر میخوره، صدای تق تقی بلند شه یا آهنگی از تلویزیون پخش شه ، فورا شروع میکنه شکمش رو عقب جلو میده و قر میده ! - شیر میخوره ، مشغول نشگون گرفتن میشه! ریز ریز و دردناک! دستمو میذارم روی سینه که جلوشو بگیرم مثلا، با ناراحتی نگام میکنه و دستمو شوت میکنه! -شیر میخوره و با دستای کوچولوش شکمم رو ناز میکنه ، اونقدر اینکارو میکنه تا خوابش میبره !   -شیر میخوره و خیلی گرمه هوا ، با تکون دادن دستم خودم و باد میزنم ، فورا شروع میکنه مثل من دستای کوچولوشو تکون تکون میده که بادم بزنه!  - شیر میخوره و تصمیم میگیره غلت بزنه! کارم نداره که این ورش منم! غلت میزنه و همونجورم شیر میخوره! (مامان جان خب شیر تو گلوت نمیره که اینجوری !) - ش...
15 اسفند 1392

هفده ماهگی

هفده ماهه شدی کوچولوی من شیرین تر و جذاب تر از همیشه  این روزا ، بیشتر از همیشه وابستگی به من نشون میدی، همه جا تو خونه دنبالمی ، و اصرار داری بیام کنارت بشینم تا مشغول بازی شی، یا باهات بازی کنم انصافا بازی کردن باهات خیلی لذت بخش شده ، و دیگه بیشتر بازی ها کاملا دو طرفه و با هیجانه! توپ بازی ،دنبال بازی ، ساخت برج با مکعب ، بازی با کارت ها ، کتاب خوندن ، آب بازی و ... خلاصه هر بازی که بتونیم میکنیم. روز به روز بیشتر میفهمی، و ما هی غافلگیر میشیم ! انتظارشو نداریم خیلی چیزا رو متوجه بشی ولی میشی و ما جا میخوریم ! اونقد سریع داری بزرگ میشی که ما جا می مونیم خب ! هرچیزی رو بگم برو از تو اتاق یا کشو بیار فورا میری میاری(‌...
14 اسفند 1392

بدون عنوان

میاد کنترلا رو برمیداره ،از مبل بزرگ قرمز ِ روبروی تی وی میاد بالا روش دراز میکشه و مشغول تماشای تلویزیون میشه !  دقیقا مثل ما!  :)  
17 بهمن 1392

شانزده ماهگی

رادمهرجانم ، یک سال و چهار ماهه شدی . خداروشکر عزیزکم خونه لبریز وجود شاد و مهربون توئه  و این روزا در چه حاله پسرک شیرین ما؟ این روزا حسابیییی ددری شده و هنوز صبحا چشم باز نکرده رفته دم در میگه باز! در ! ددر!  اونقد اصرار و گاهی گریه میکنه که آدم دلش کباب میشه :(  البته حتما روزی یه بار میبریمش بیرون ، اما امان از وقتی بابایی میره سرکار ...گریه و زاری :(((‌ این جور وقتا تنها راه چاره سرگرم کردن ، یا پیشنهاد آب بازیه ! بدو میره دم در حموم و کمی قائله میخوابه ! نسبت به قبل خوابش خیلی خیلی کم شده ، بیشتر روزا فقط یه بار میخوابه ! یعنی از حدود نه صبح که بیدار باش میزنه تا ده شب فقط یه بار حوالی عصر !...
11 بهمن 1392

نه!

رادمهر بابا رو دوست  داری؟ نه! مامانو دوست داری؟ نه! میای پیش من؟ نه! بریم بازی؟  نه! - کلا شما این روزا  هر سوالی از رادمهر داشته باشی  فقط جواب نه میشنوی! تازه کله شم میده بالا و میگه نه! خیلی م بی اعتنا!!  :-)
1 بهمن 1392

پانزده ماه و چندی

پسرکم پونزده ماهگی رو هم گذروندی ، اونقدر زمان با تو زود میگذره که ...  این روزا همچنان در حال انفجار منبع لایزال انرژی هسته ایت هستی!! :)  وروجک این همه انرژی از کجا میاری به منم بده ! البته که با خنده های شیرینت من و میبری بهشت با اون نگاه نجیبت منو غرق آرامش میکنی و با این شیرین کاریا و شیطنت هات لحظه ای سکوت تو خونه برقرار نمیشه ! و من و بابایی مدام به هم یادآوری میکنیم که چقدر خوشبختیم که تو رو داریم . خدایا ممنونم  این روزا هر کلمه ای رو میگیم سعی میکنی بگی یکی دوبارم میگی و بعد بیخیال میشی! اما بعضی کلماتو خیلی زیاد تو فعالیت های روزانه ت استفاده میکنی  مثلا ، ب ِده ! هرچیو میخوای به سرعت و با جدیت پ...
26 دی 1392

بارون

بارون میاد ساعت سه و نیمه صبحه پدر  و پسر خوابن. پسرک تا خیلی دیر وقت بیدار بود بخاطر خواب سرشب. تا دوازده و نیم شب  جیغ و ذوق و بازی. ازون شباست که هر چند دقیقه اهه اهه ش بلند میشه. دلم میخواد برم توی بالکن بایستم  و نوشیدنمیو بخورم. و بارون رو تماشا کنم. میرم. اما اگه پسرک باز بیدار بشه اینجا نمیشنوم. دو دل میشم. هیچی از بارون و سکوت نمیفهمم.ذهنم مشغوله و ناخودآگاه منتظر صدای پسرکم. نفسم رو با آهی بیرون میدم. بخار از دهنم بلند میشه. یاد صبح های روزگار مدرسه رفتنم میفتم.توی سرمای صبح با این   ابر های تولیدی مون چه سرگرم میشدیم و کیف میکردیم... تا میام برم پرده ی بعدی خاطرات باز توهم صدای پسرک مغزمو پر میکنه. لیوا...
16 دی 1392

یک انسان همیشه در صحنه حاضر!!!

فکر کن! بعد از کلی چونه زدن با خودت پاشی بیای یه صفحه با آب و تاب تایپ کنی ، کلی به حافظه فشار بیاری و چیزایی که قرار بوده یادت باشه بنویسی رو به یاد بیاری !  بعد قشنگ تو خطوط آخر.. یهو کامپیوتر خاموش شه ! عه چی شددددددددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  رادمهررررررررررر........ چرا دوشاخه رو کشیدی؟؟؟؟ رادمهر: هه هه هه هه هه ....! غش غش خنده ! (آخرشم ولو شده رو زمین و ادا اطواری میریزه که بیا و ببین !!!) ختم ماجرا : الهییییییی قربونت برم منننن بوس بده مامانیییییی !!! پ ن - تقصیر خودم بود! جای کامپیوتر رو عوض کردیم و هوز سیم ش رو مخفی نکردم . بیخیال!  -چرانی نی وبلاگ هم مثل بقیه بلاگر ها از متن نسخه چک نویس اوتوماتیک نم...
8 دی 1392