شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

شازده کوچولو

از لحظه ها ی اشک درار مادرانه

بخاطر خرابکاری ِ عمدی ش، دعوا ش میکنم ، اخم میکنم ، ناراحت و گریون میاد میچسبه به خودم و گریه میکنه !  به خود منی که دعواش کردم پناه میاره باز.... * خدایا به جز مادرش پناهی نداره کودکم منم جز تو پناهی ندارم ، حتی اگه تنبیه م کنی باز میام تو آغوش خودت و گریه میکنم
5 دی 1393

شنیدنی ها ی شیرین!

پنجره رو باز گذاشتم هوا عوض شه  ـ رادمهر :مامان بی بندم ؟. -نه مامان گذاشتم هوا بیاد. ـ مامان...هوا بی بندم ؟؟؟:- + تو تاریکی پام خورد به چیزی و تق صدا داد ـ مامان چی بووود؟؟ من بودم مامان ـ من بودی؟؟   +  دستشو گذاشته در گوشش، مثلا تلفونه ـ الو..؟ مسوود؟* دوبی؟....بی ییم اونجا؟؟؟... باش! ـ الو...؟ شیبا !؟ * دوبی؟ ... باشششش!!!! ـ الو؟ مامان دوبی؟ بابا دوبی؟؟ باش ! باش!!! * مسعود شوهر دوست تازه عروس ماست که تازگی رادمهر باهاش آشنا شده و همچینم باهاش رفیق شده که حتی به ش عمو هم نمیگه! *شیبا همان شیواست!                ...
24 مهر 1393

این چی چیه؟؟؟

چالش بزرگ این روزای ما تکرار مداوم این جمله ست ! این چی چیه؟؟؟ یا این شی شیه؟؟ و  چی بود؟؟ یعنی از صبح تا شب فقط در حال پاسخ دادن به این سوالیم !  وسلام 
23 مهر 1393

ما و دوساله ی شیرین زبان ما!

اونقدر حرفا برا تعریف کردن دارم که واقعا یادم میرن! اما اونقدر هرر روز شیرین کاری جدید و متفاوت میبینیم از پسرک که اصلا فرصت یادآوری قبلیا نمیشه ! این روزا ازصبح که بیدار میشی هنوز چشم باز نکرده اول حرف میزنی! تا وقت خواب که باید التماس کنم هیسسس!!!   مدام تکرار میکنی ، هر حرفی رو ! از هر جایی و کسی کاملاااا متوجه محتوای همه حرفا میشی و واقعا حتی رمزی و یواشکی حرف زد ن هم برامون دشوار شده ! حسابی باید مواظب حرف زدنمون باشیم  چند روز پیشا بابایی به شوخی واسه کار بدی که کردی به ت گفت بی تربیت !(‌بخدا همش یکی دو تاکلمه اینجوری داریم تو صحبتامون و باز خدا روشکر اصلا اهل حرفای ناجور نیستیمااا !) دیروز تو آشپزخونه...
23 مهر 1393

دوسالگی

و حالا ما یه پسر بچه ی دوساله توی خونمون داریم ! یه پسرک شیرین ، مهربان، باهوووش، خستگی ناپذیر و دوست داشتنییییی ! بی نهایت دوست داشتنی پیش از اومدن تو چطور فکر میکردم که میدونم دوست داشتن یعنی چی ، عشق یعنی چی ... تو خود عشقی ، هنوز بعد از دوسال ذره ای از بزرگی و هیجان ورود معجزه وارت به زندگیمون کم نشده  هر روز که نگاهت میکنم شگفت زده میشم از این همه بزرگی و پیچیدگی خلقت! خدایا ، چجوری میشه تولد و رشد نوزادی رو دید و سر به سجده نگذاشت؟  خودم رو به موج این دریای عمیق و زیبا سپردم که منو هم همراه خودش کنه ، همراه بزرگ شدن این موجود کوچولوی دوست داشتنی که ، وقتی به مسوولیت نگهداری و تربیت ش فکر میکنم تنم میلرزه ...
12 مهر 1393

بیست و دوماهگی و دو تا دندون جدید

کلا روند ماه به ماه نوشتن تو این وبلاگ داره به خاطره تبدیل میشه ! نمیذاری خب وروجکم! تا لبتاب بیاد وسط بدو خودتو میرسونی و موس و کیبرد و کلا مال خودت میکنی  این روزا ، حسابی بازیگوش وشیطون و شیرین زبون شدی، روند پیشرفت صحبت کردنت خیلی سرعت گرفته  تقریبا همه چیزی رو که میشنوی فورا تکرار میکنی اما در قالب تک کلمه ،اما جمله هم میگی ، مثلا؟ دوستت دارم!!! یعنی من کشته ی این جمله تم! اما بیشترین کاربردش کی هاست؟؟  وقتی صدا ی مامانی درمیاد!! به محض اینکه صدام عوض میشه و نگاهم سنگین ، اول یه مامان کششش دار میگی ...بعدم میپری میای خودتو جا میکنی تو بغلم و دستاتو دو ر گردنم حلقه میکنی و میگی دوسیت دادم!  ...
30 مرداد 1393

شیر مامان خداحافظ!

و بلخره پسرکم با شیر مامان خداحافظی کرد... درست روز بیست و چهار تیر ماه ، بعد از چند هفته برنامه ی کم کردن وعده های شیر روزانه و شبانه ، برای اذیت نشدن هر دومون ، بلخره آخرین وعده هم نوشیده شد و تمام!  و حالا پسرکی که فقط و فقط با شیر میخوابید ، با شیر بیدار میشد و تو طول روز و شب چیز ی جز شیر مامان نمیخورد ...حالا دیگه با لالایی میخوابه ، و با زیگوشی و شیطونی بسیار کمی هم غذامیخوره!!!
31 تير 1393

یه قصه ی کوچولو

-رادمهر جون واسه مامان یه قصه میگی ؟ -اوهوم -بیا بپر بغلم بگو -مامان ، بابا ، بابا بدوگ ،دایی ، مامان ، زندا ، مامان ، بابا ،مامان ، بابابدوگ، پیشیا، بالا ،مامان ، بابا ، آدا...مامان! 25.4.93
25 تير 1393