شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

شازده کوچولو

دلضعفه !

من رسما می میرم برای این حالت نی نی  که میشینه و جفت دستاشو میذاره روی زانوهاش! مردم من! ...
2 خرداد 1395

پسرک سه سال و هشت ماهه شیرین ما

بیش از یک ساله اینجا برات چیزی ننوشتم رادمهرم، اما نه اینکه اصلا ننویسم ، اینستاگرام این مدت خیلی منو به خودش محدود کرد  و حضور خواهرکوچولوت فرصت های من رو کم تر و کمتر کرد اما به خاطر اینکه راهی که اینجا شروع کردم نصفه نمونه ، باز هم اینجا مینویسم  پسرکم  داری بزرگ میشی، به سرعت! اونقدر زیبا ، اونقدر شگفت انگیز که من گاهی ساعت ها و روزها به این همه رشد و تغییر فکر میکنم  داری من رو هم بزرگ میکنی با خودت! این روزا حسابی مشغول کشف و شهود و پرسش و جستجو و بازی هستی خواهرکوچولوت رو خیلی دوست داری ، این دوست داشتنتون قلبم رو پر ار شور وهیجان میکنه و هربار عشقی که نثارش میکنی میبینم مطمين تر میشم از تصمیمی...
2 خرداد 1395

شش ماهه ی شیرین ما

امروز یکم خرداد و نیمه شعبانه ، عیدتون مبارک کوچولوهای قشنگم اما از نورا جان بگم امروز شش ماه و یازده روزه ای عزیزکم تا هفته پیش علیرقم تقلای زیادت برای نشستن، نمیشوندمت،ترجیح میدادم اول شروع به حرکت کنی که خیالم راحت باشه به کمرت فشار نمیاد، الان یکی دوهفته ست که مینشونمت، و تو فقط چند روز به تکیه گاه احتیاج داشتی و خیلی زود تونستی بدون تکیه گاه تعادلت رو حفظ کنی  الان یک هفته س براحتی مینشینی خیلییی زود شروع به غلت زدن ، و حرکت کردی ،چهارماهگی غلت میزدی و بعد شروع کردی غلت روی غلت زدن و اینجوری تو خونه میچرخیدی، بعد شروع کردی با یه حرکت بامزه ابداعی حرکت کردی! که نه سینه خیز بود نه چاردست و پا! کله خیز بود! این اسمیه  ...
2 خرداد 1395

سلام

وقتی خیلی وقت نمی نویسی ، وقتی اینستاگرام جای خودشو به وبلاگ میده ، نتیجه ش میشه برهوت شدن این وبلاگ نازنین و پر از خاطره! اما میخوام دوباره شروع کنم واین بار برای هردو شازده کوچولوم بنویسم واقعا تنبلی بد دردیه وقتی روز نوشت هام برای رادمهر رو میخونم از یاد اوری تمام اون روزا و لحظه ها دلم غنج میره! و دیدم حیفه  که این روزا رو برای دخترک ثبت نکنم(البته توی دفترم و اینستا مینویسم ها!) پس دوباره شروع میکنم  بسم الله...  
1 خرداد 1395

فرشته ی کوچولوی ما ، نورا جان

دخترک پاییزی من ، نورا جان ،چند دقیقه ای بعد از ساعت نه صبح چهارشنبه بیستم آبان هزار و سیصد و نود و چهار ، پا به دنیای ما گذاشت دخترک تپلی و نرم و پنبه ای ، کوچولوی سه کیلو و هشتصد گرمی با پنجاه سانت قد  بعد از یه بارداری سخت و گریه دار! شیرین ترین پاداش خدا بود به من تو حین سزارین شرایط بسیاربد بود ، درد ، نفس تنگی و بغض ... دنیا روی قفسه سینم سنگینی میکرد..خدایا یعنی سالمه؟ یعنی حالش خوبه؟  و صدای گریه ش به هوا رفت و من فقط میخواستم ببینمش...گفتن چندلحظه صبر کن الان میاریمش این ور با خوشحالی میگفتن وای چقد تپلی و نازه.... و بلخره نشونم دادن نفس راحتی کشیدم و دیگه همه چیز طعم دیگه ای داشت! شیرین بود ! به شیرین...
20 آبان 1394

نقطه ! سر خط ...

از اونچه فكر ميكردم زودتر شد! ويار و تهوع و خستكي رو ميگم يهو همه ي غذاها بدمزه شد و همه جا بويناك شد از خستگي و سردرد بيشتر ساعات روز رو نميتونم بفهمم چجوري ميگذرن رادمهر از خوابالودگي و خستكيم شاكيه و عي ميگه مامان نخواااب ...پاشووو بهش ميگم عزيزم ني ني تو دلم خسته س فوري دست ميكشه روي دلم و نازش ميكنه و بوسش ميكنه عشق كوجولوي مهربونم... چند شب پيش كه اصرار داشت اسبش بشم براي اولين بار گفتم مامان نميتونه اسب بشه آخه يه ني ني تو دلشه كه دردش مياد! با خوشحالي و تعجب گفت كو ببينم بعد معاينه دقيق شكمي گفت:آهااا اينجاس! دستشو گذاشت حوالي ناف! و ميگه تو نافته ماماان! و بعدم اصرار كه حالا درش بيار ني ني رو! فور...
12 فروردين 1394

24 + 6

دوسال و نیمه ی شیرینم سلام! اونقدر ننوشتم و طولانی شده ننوشتنم که حالا خیلی چیزا یادم رفته اما مهم نیست! مهم نیست جزییات حرکات و حرفات جایی نوشته بشه یا نه  تو قلب من تمام این روزا و لحظه ها هک شده  چیزی که برام مهمه چشمای درخشان و خنده ی شیرینته با اون چال لپ یه دونه ت!  اما واسه اینکه بعدا با خوندن خاطراتت شاید خوشحال بشی ، مینویسم عزیزکم از دوسالگی تا دو سال ودوماهگی یه جهش اساسیییی تو گفتار داشتی ، به قدری پیشرفت داشتی که همه رو متعجب کردی  جمله های طولانی ، تفسیر ها و استنباط و نتیجه گیری های بامزه و شفاف ! شعر میخونی قصه میخونی داستان سر هم میکنی  همچنان بارزترین ویژگی ت مهربونی و ...
12 فروردين 1394