شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

شازده کوچولو

شیر مامان خداحافظ!

و بلخره پسرکم با شیر مامان خداحافظی کرد... درست روز بیست و چهار تیر ماه ، بعد از چند هفته برنامه ی کم کردن وعده های شیر روزانه و شبانه ، برای اذیت نشدن هر دومون ، بلخره آخرین وعده هم نوشیده شد و تمام!  و حالا پسرکی که فقط و فقط با شیر میخوابید ، با شیر بیدار میشد و تو طول روز و شب چیز ی جز شیر مامان نمیخورد ...حالا دیگه با لالایی میخوابه ، و با زیگوشی و شیطونی بسیار کمی هم غذامیخوره!!!
31 تير 1393

یه قصه ی کوچولو

-رادمهر جون واسه مامان یه قصه میگی ؟ -اوهوم -بیا بپر بغلم بگو -مامان ، بابا ، بابا بدوگ ،دایی ، مامان ، زندا ، مامان ، بابا ،مامان ، بابابدوگ، پیشیا، بالا ،مامان ، بابا ، آدا...مامان! 25.4.93
25 تير 1393

بیست و یک ماهگی

خب اینم از بیست و یک ماهگی! عین برق و باد میگذره . سرعت تغییرات آقا کوچولو مون هم حسابی زیاد شده ! پسرکم این ماه یهو به ماشین علاقه مند شد و تمام توجه و تمرکزش معطوف به ماشین هاشه ! تمام روز ماشین بدست داره روی همه جور سطح مختلف امتحان رانندگی میکنه ! گاهی تمام ماشیناشو به ردیف میکنه ، گاهی اصرار داره همه رو با هم بغل کنه که آخرشم جیغش درمیاد!! چون همه شون جا نمیشن خب! مثل چند روز پیش که یهو صدای جیغ و گریه ش بلند شد، هراسان و نگران دویدم تو اتاق ، داشت شر شر اشک میریخت و از ناراحتی و عصبانیت قرمز شده بود... چرا؟؟ چون نمیتونست همزمان ماشین پنجم رو که خیلی بزرگم بود برداره!!!  این وضعیت تو تما م روز ادامه داره و با ماشین میره حموم ...
13 تير 1393

خداحافظی با شیر شب و لغت نامه!

بلخره هفته ی پیش ، تصمیمم رو برای قطع شیر شب پسرک قاطعانه گرفتم و از همون شب ، بعد از اینکه شیر خورد و خوابید ، شیر ندادم تا صبح. طبق معمول نیم ساعت بعد از شیر لالا، بیدارشد و گفت مم!‌ ولی درمقابل گریه و بیقراری و جیغ و داد ودعوا هاش صبوری کردم و با لالایی و بغل بلخره خوابید، نیم ساعت هر بار گریه میکرد، اما خوابید! و این برای من برد خیلی بزرگی بود! واقعا نمیتونستم تصور کنم چجور میشه بدون اینکه ممه دهنش باشه بخوابه . شب اول گریه ها وبی قراری ها خیلی شدید بود، شب دوم کمتر شد و شب سوم کلا با نخوردن شیر تو شب کنار اومد! اما به شرط اینکه هر نیم ساعت یک ساعت بیدار شه و چک کنه که تو بغل منه! اینم حالا مرحله ایه که امیدوارم به زودی ازش عبور کنه...
29 خرداد 1393

سفر اصفهان و تهران

هفتم خرداد تولد یکسالگی پسرخاله ی رادمهر بود ، پس با کلی اصراری هم که خاله جان داشت نمیشد نرفت! پس من و رادمهر پنجم با هواپیما رفتیم اصفهان تا بابایی هم به محض اینکه کاراش تموم شد بیاد وبه ما ملحق شه .      این سفر چهارمین پرواز رادمهر بود ، بخاطر کار بابایی مجبور شدیم دو ساعتی زود تر از پرواز بریم فرودگاه و رادمهرم که هفت صبح بیدار شده بود با دو ساعت بازی و ورجه وورجه تو فرودگاه دیگه مست خواب شده بود! دلمو صابون زده بودم که تا بریم تو هواپیما شیر و لالا! اماااا ! رادمهر پاش که به هواپیما رسید کسل و بدقلق شد از شدت خواب و نمیتونست بیخیال فضای جدید بشه و بخوابه یه سره غررر میزد که بذارم رو زمین تو راهرو راه برم! از شا...
17 خرداد 1393

بیست ماهگی

و پسرکم بیست ماهه شد، خدایا به خاطر همه این روزها به خاطر وجود بهشتی ِ پسرک ازت سپاسگذارم، ممنون که حواست بهمون هست. تازه از سفر برگشتیم ، بزودی میام و سفر نامه و باقی صحبت ها ...!
12 خرداد 1393

بیماری... لطفا از خونمون برو !

هفته پیش پسرک یه روز صبح مشغول بازی بود یهو زد زیر گریه شدید ! نگران شدم بغلش  کردم دیدم اوه چه تب داره ! فورا بهش استامینوفن دادم و بردمش آب بازی و بعدم خوابید ، عصر بردمیش دکتر ، چک کرد و گفت گوش چپش ملتهب و قرمزه ، دارو داد ، آموکسی کلاو و دیفن هیدرامین کامپاند ، دارو ها رو بهش دادیم یه روز بعد اسهال گرفت شدید و پشتش هم حسابی ناجور ملتهب و سوخته شد! هر از گاهی م بالا میورد ! خوردیم به تعطیلیه روز پدر و مجبور شدیم صبر کنیم تا بعد از تعطیلی ، تو این مدت هم هرچییی بهش پماد و روغن و کرم ها ی پیشنهادی رو زدیم افاقه نکرد که نکرد! فرداش بردیم دکتر و گفت بخاطر آنتی بیوتیکشه و بهش نساخته ، اینبار سیفیکسیم داد و برای قارچ شدیدشم پماد کلوتریماز...
30 ارديبهشت 1393

رادمهر شیرینم

-صبحا بیدار که میشی سر میکشی ببینی بابایی سر جاش خوابیده یا نه ؟ اگه نباشه فورا سرازیر میشی ازتخت میری تو خونه دنبال بابا ... صداش میکنی بابا..باباااا...! با یه لحن بامزه ای که انگار داری میگی کجایی بابا بیا بیرون! آخرشم که بابایی پیدا نمیشه !  چند دقیقه بعد میبینم با یه کلاه یا تی شرت بابایی (که طبق معمول روی صندلی بوده نه روی گیره!) بدو میای سراغم و میگی بابا! یعنی بکن تنم ! الهی فدات شم ! میخوای لباس بابا رو بپوشی که بابایی رو کنار خودت حس کنی؟ چقد تو مهربونی آخه؟ -یه وقتا دارم کارامو میکنم مثلا سیب زمینی خورد میکنم یا چیزای اینجوری ، میام میشینم کنارت تو هال که با خیال راحت بازی تو کنی و نیای تو آشپزخونه ، یهو وسط بازی یا...
30 ارديبهشت 1393