شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

شازده کوچولو

سفر اصفهان و تهران

1393/3/17 15:05
نویسنده : مامان
616 بازدید
اشتراک گذاری

هفتم خرداد تولد یکسالگی پسرخاله ی رادمهر بود ، پس با کلی اصراری هم که خاله جان داشت نمیشد نرفت! پس من و رادمهر پنجم با هواپیما رفتیم اصفهان تا بابایی هم به محض اینکه کاراش تموم شد بیاد وبه ما ملحق شه . 

 

 

این سفر چهارمین پرواز رادمهر بود ، بخاطر کار بابایی مجبور شدیم دو ساعتی زود تر از پرواز بریم فرودگاه و رادمهرم که هفت صبح بیدار شده بود با دو ساعت بازی و ورجه وورجه تو فرودگاه دیگه مست خواب شده بود! دلمو صابون زده بودم که تا بریم تو هواپیما شیر و لالا! اماااا ! رادمهر پاش که به هواپیما رسید کسل و بدقلق شد از شدت خواب و نمیتونست بیخیال فضای جدید بشه و بخوابه یه سره غررر میزد که بذارم رو زمین تو راهرو راه برم! از شانسمون صندلی بغلی منم خالی! هی غررر که بذار من بشینم رو صندلی برا خودم ! با یه مکافاتی و هزار ترفند تو بغل خودم نگهش میداشتم ، با مناظر پنجره و بعدم غذا اوردن و ... اما آخراش داشت اشکم در میومد! تا موقع فرود یهو با جیغ و گریه مم خواست و یهو خوابش برد! ظاهرا خوشحال کننده بود! اما حالا با بچه ی خواب و کوله ی سنگین چه میکردم؟!  

خلاصه...همونجور بچه به بغل خوابیده کوله رو به دوش کشیدم و بار و تحویل کرفتم و به دایی و پسردایی و دختر دایی و خاله جون که اومده بودن استقبال( حال کردین چه جمعیتی اومدن استقبال!؟ :))) ملحق شدیم ! و تا رادمهر صدای داییش به گوشش خورد بیدار شدو پرید بغل داییش! خوشحال و خندون! منم که کلا مونده بودم حیرون! اما خودمونیم تا شب ش یه وری راه میرفتم به خاطر اون مدل بغل کردن رادمهر تو خواب ! 

تولد محمد جوادخیلی خوب برگزار شد و رادمهر این دو سه روز کیف دنیا رو کرد ! پسرم عجیب با خونواده داییش صمیمیه و به شکل عجیب غریبی این چند روز تمام وعده ها خیلی قشنگ کنار ما مینشست و تا ته غذا شو میخورد! 

رادمهر در تلاش برای شیرجه زدن توی حوض عمارت مسعودیه

فردای تولد یعنی هشتم با بابایی و ماشین خودمون راهی تهران شدیم ، میخواستیم سر راه مرنجابم بریم که بابایی گفت بذاریم دفعه بعد! مام گفتیم چشم ! تهران مهمانسرای اداره مستقر شدیم. سعی کردیم از زمان محدودمون نهایت استفاده رو ببریم ، و البته با دوستای گل مهر نود و یک قرار گذاشتیم تو پارک بهشت مادران، که گرچه برای بیشتر بچه ها مشکلاتی پیش اومد و خیلیا نتونستن بیان اما خیلی خیلی به بچه ها گذشت ، صفورا جون مامان مهراد، عطیه جون مامان صدرا و مرضیه جون مامان علیرضا و محمد مهدی بچه های قرار بودن،

پارک بهشت مادران. ۹-۳-۹۳

یک شنبه کله سحر یازدهم خرداد هم راهی شدیم و برگشتیم اهواز، من بخاطر طولانی بودن مسیر مطمین بودم که رادمهر بهونه میگیره و از همون اول رفتم نشستم عقب که هر وقت خسته شد بغلش کنم و خوشبختانه خیلی خوب و بی دردسر برگشتیم .تو راه برگشت خرم آباد توقف کردیم ناهار رو بخوریم ، از شانس من گوشیم طبق معمول شارژ خالی کرد وگرنه میخواستم با یکی از دوستام که اونجاست و اونم یه فرشته ی مهر ماهیی داره یه سری بزنم ، اونحا با کلییی گشتن و پرس و جو یه فست فود پیدا کردیم و ساندویچ خوردیم و دوباره راه افتادیم .

تو این سفر رادمهر به مراتببببب شیطون تر و کنجکاو تر و پر تحرک تر از همیشه بود که کاملا طبیعی بود اما کار مارو خیلی سخت میکرد، هرجا رفتیم که یه ذره یه چیکه آب رو زمین بود رادمهر با هیجان خودشو میرسوند بهش و شالاپ و شولوپ آب بازی،،،! وای که دیگه بماند وقتی حوض میدید! تو عمارت مسعودیه داستانی داشتیم  و واقعا میخواست با کله بره تو حوضا! 

جمعه بازار پروانه خیلی خیلی خسته کننده بود براش چون طفلی دو ساعتی میخ بود تو صندلیش! برای اینکه از دلش در بیاد شب بردیمش پارک ساعی که اونجا حسابی بازی کرد و از دیدن پرنده ها کلی هیجان زده شد. 

یه اتفاق جالب اینکه تو پارک ساعی خیلی اتفاقی من متوجه کوچولویی شدم که اسمش راتین بود و بلافاصله شناختمش ، راتین کوچولو رو از طریق نی نی سایت و وبلاگی که مامانش براش مینوشت میشناختم، خلاصه خودمو به مامانش معرفی کردم و هر دومون خیلی خیلی تعجب کردیم ازین تصادف! حیف که زمان خیلی کم بود وگرنه حتما باهاشون بیشتر حرف میزدیم و چه بسا قرار میذاشتیم

یکی از حساس ترین قسمت های سفر زمان هایی بود که میرفتم رستوران برای غذا!‌

رادمهر یه آن بند نمیشد! از برداشتن نمکدونا شروع میشد و تا کله ملق زدن کف رستوران ادامه پیدا میکرد!!! این میون بیشتر مشتریا کلی میخندیدن و میومدن لپ رادمهرو میکشیدن و امثال این، البته گاهیم بیننده ها خوشحال که نمیشدن هیچ ، مثل آقای بداخلاق کافه رییس ، بخاطر اینکه رادمهر سرش به میز خورد و گریه ش درومد اومد تذکر داد که رعایت کنین!! اونم تو کافه ی خالی ! که بخاطر خالی بودنش رفته بودیم و بعد از ما یه میز دیگه فقط پر شد، که ظاهرا تحمل بچه رو نداشتن! مام صبحونه رو ناجارا رها کردیم و بی خیال شدیم! 

خلاصه که سفر خوبی بود، اما فکر نمیکنم تا کمی بزرگ تر شدن و آروم شدن رادمهر همچین سفر ی برم ، چون ابدا دلم نمیخواد به قمیت تفریح و گشتن مجبور شم مدام به رادمهر تذکر بدم و محدودش کنم

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان خانومی
20 خرداد 93 19:48
سلام ماشاله چه پسر نازی دارید خیلی هم زیبا مینویسید
مامان
پاسخ
سپاسگذارم از این همه لطفتون