شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

شازده کوچولو

نقطه ! سر خط ...

1394/1/12 14:34
نویسنده : مامان
657 بازدید
اشتراک گذاری
از اونچه فكر ميكردم زودتر شد!
ويار و تهوع و خستكي رو ميگم
يهو همه ي غذاها بدمزه شد و همه جا بويناك شد
از خستگي و سردرد بيشتر ساعات روز رو نميتونم بفهمم چجوري ميگذرن
رادمهر از خوابالودگي و خستكيم شاكيه و عي ميگه مامان نخواااب ...پاشووو
بهش ميگم عزيزم ني ني تو دلم خسته س
فوري دست ميكشه روي دلم و نازش ميكنه و بوسش ميكنه
عشق كوجولوي مهربونم...
چند شب پيش كه اصرار داشت اسبش بشم براي اولين بار گفتم مامان نميتونه اسب بشه آخه يه ني ني تو دلشه كه دردش مياد!
با خوشحالي و تعجب گفت كو ببينم
بعد معاينه دقيق شكمي گفت:آهااا اينجاس! دستشو گذاشت حوالي ناف! و ميگه تو نافته ماماان!
و بعدم اصرار كه حالا درش بيار ني ني رو!
فوري فيلنامه رو عوض كرديم و گفتم خب هنوز كه نيومده تو دلم! بايد دعا كني بياد
فوري نشست دستاي خوشكل كوجولوشو برد بالا و صلوات فرستاده و ميگه ني ني بيا تو!!! و در ادامه قل هو والله احد الله اكبر!
و ميگه مامان دعا كردم الان مياد!
😄
باباش كه از سركار مياد ميدوه ميره ميگه بابا ني ني تو شكم مامانه ها!
اميدوارم اين زمان انتظار طولاني خسته ش نكنه و تا هشت ماه ديكه طاقت بياره!
اولين ويزيت دكتر رو رفتم و ازمايشاي معمول رو نوشت ، بدبختانه تحمل گلوكوز رو هم نوشته! واويلا
سونو هم هست
اين روزا خيلي سخت ميگذره
ازين بابت كه نميخوام تو محل كار بگم باردارم
و حال خرابم بدجور اذيتم ميكنه و كارمو سخت تر ميكنه
كارم پر فعاليته و پله هاي بدي دازيم و كلي جابجايي وسيله و...
ولي من توكلم به خداست
مدام اين جمله رو تكرار ميكنم كه 
گر نگهدار من آن است كه من ميدانم
شيشه را در بغل سنگ نگه ميدارد
ان شالله 
 
 
١٨.١.٩٤
ارديبهشت
 
حالا ميدونم قند بارداري هنوزم دست بردار نيست، اين بار عدد ها خيلي بيشتر از بارداري سر رادمهرن
ازمايشا تكرار ميشه 
فايده اي نداره
دكتر مبگه اين ديكه ديابت بارداري نيست و بايد برم پيش دكتر غدد، ميكه بايد انسولين بزني 
ميگه تبديل شده به ديابت
گيج و منگم ، نميتونم باور كنم نميخوام 
چي كار بايد مبكردم؟ چي كار بايد بكنم
فكر اسيب ديدن جنين معصومم ديوانه م ميكنه 
كاش همه ش يه خواب بد بود
ولي ازمايشا خيلي سمج اصرار دارن به ديابت
زير نظر دكتر تغذيه ميرم
سه كيلو كم كردم و ميكه حتما بايد جبران شه
همچنان همه چي بو ميده
هرچيزي نمبتونم بخورم
تهوع و خستگي و بي حوصلگي همچنااان ادامه داره
تحملم
كم شده
خدايا كمكم كن ، سر كردن با رادمهر صبر و حوصله زيادي ميخواد
...
سونوي غربالگري و آزمايشات ژنتيك رو دادم و منتظر جوابم
طبق سونو دوازده هفته و پنج روزم
تاريخ سونو يه هفته اي كوچكتر از سن تقويمه
تاربخ زايمان رو زد براي هشت آذر
دكتر مبگه دوم 
بهرحال ظاهرا آذر ماهيه، ماه باباش
اما از سونو بگم
شايد بهترين اتفاق اين سه ماه بود
تمام مدتي كه دكتر بيلبيلك رو روي شكمم مي چرخوند و كوچولوي سه اينچي روي مانتيور هنرنمايي ميكرد من اشك ريختم
اشك شايد شوق 
نميدونم
فقط ميدونم از هيجان نفسم حبس شده بود و قلبم داشت از سينه م ميزد بيرون
خدايا 
يه كوچولوي پر تحرك و پرجنب و جوش 
يه انسان واقعي توي وجود منه
احساسش ميكردم
خدايا شكرت
...
خرداد:
بلخره كار به انسولين كشيد
با سه واحد قبل از هر وعده فعلا ميگذرونم
سخته ، تزريق رو نميتونم انجام بدم
خدايا لطفا خودت مواظبش باش وًلحظه اي به من نسپرش! 
١٥.٣.٩٤
...
خدايا 
چقدر تو مهربوني كه از من بهتر به رويا و آرزو هام آگاهي و اونچه برام خير هست رو هميشه خواستي
به لطف خدا كوچولوي ما دختره!
از لحظه ي خبر دار شدنم تو وجود اجتماع احساسات جورواجوره! ترس و نگراني از مسووليت جديد... ذوق و هيجان از داشتن دختر! اين ظريف ترين و لطيف ترين آفريده خدا!
خدايا خودت بهم توانايي پرورش دختري سالم و صالح رو بده حالا كه من رو لايق داشتنش دونستي
چند روز بعد ازينكه تو سونوي انومالي جنسيت رو فهميدم يعني
توي ماه پنج يه سفر يه هفته اي با خاله شيوا به تهران رفتيم ، سفري سخت و پرماجرا 
ولي خداروشكر بي خطر بود و دخترجانم حالش خوب بود
و من بلاخره اولين خريد هاي دختركم رو كردم
تجربه ي جالبي بود
به شكل خنده داري تو مغازه ها اول ميرفتم سمت رگالاي پسرونه و بعد يهو به خود م ميومدم!
و امان از اوووون همه صورتي!
جدا سخته خريد دخترونه
اما تا جايي كه ميشد رنكارنگ خريدم نه سرتا پا صورتي!
تيرماه نود ر چهار
...
سه ماهه دوم هم گذشت
خدا رو شكر مي كنم كه لحظه اي از من و كوچولوهام غافل نيست
لطفش هميشه شامل حالمونه و اينو تو تك تك لحظه ها حس ميكنم
همچنان انسولين مي زنم
دوزش بالا تو رفته و هشت واحد ميزنم هر وعده
يه كم براي كنترل رژيم مشكل دارم بخاطر اينكه انسولين حسابي ضعفم ميده و مدام گشنه م ميكنه
دكتر مدام تذكر ميده
بعد از چهار پنج ماه وزن كم كردن يهو همه ش جبران شد و ماه شش سه كيلو اضافه تر هم شد
تا الان كه هفته بيست هفت يا هشت هستم شش كيلو كلا اضافه كردم و شدم شصت و نه
براي خودم باورش سخته اخه سر رادمهر روزي كه زايمان كردم كلا هفت كيلو اضافه كردم و كلا اشتهاي زيادي به خوردن نداشتم اما ظاهرا انسولين كار خودشو كرده!
حالا يه كم بيشتر حواسمو جمع ميكنم كه فقط در ماه دوكيلو اضافه كنم نه بيشتر!
 
مردادنود و چهار
پسندها (2)

نظرات (3)

شهرزاد
9 شهریور 94 20:33
وای ماهک جون خیلی مبارک باشه به خدا کلی ذوق کردم دستت رو سر من که شوهرم بچه ی دوم نمی خواد
مامان عالمه
16 شهریور 94 17:57
ninidar shodan dobare mobarak bashe
موتیف
28 آبان 94 4:23
سلام نی نی تون مبارکه دختر برکته خونس ....... انسولین واااای خیلی بد شد انشالله که از شرش خلاص شده باشی تا همیشه ......... منم سخت در گیر کم و زیاد کردن وزن هستم