شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

شازده کوچولو

فقط دو هفته مونده

 چند روز پیش صحبت یاد دادن راه رفتن به تو بود همه اطرافیان تو مهمونی که بودیم تاکید میکردن که دستت رو بگیرم و مدام تاتی ببرم تا یاد بگیری راه بری. در مورد حرف زدن هم همین طور . همه میگفتن باهاش تمرین میکنی؟   شب وقت خوابوندت به این فکر میکردم که چه چیزایی رو من تا حالا بهت یاد دادم؟ اصلا چقدر سعی کردم چیزی یادت بدم؟ راستش خوب که فکر کردم دیدم من اصلا هیچ تلاشی برای یاد دادن چیزی بهت نمیکنم! خوبه یا بد نمیدونم و اصلا کاری به این مسءله ندارم  . اما من واقعا هیچ تلاشی برای یاد دادن بازی . راه رفتن . حرف زدن . یا هر چیز دیگه ای به تو نمیکنم! شاید هم اگه یه ذره وقت بذارم و باهات تمرین کنم خیلی راحت خیلی چیزا رو که هنوز انج...
29 شهريور 1392

باپو !

باپو یا آپو همان هاپو است !  عروسک کوچک فنر دار دست و پا درازی که پسرک این روزا خیلی بهش علاقه مند شده ! میره با خوشحالی عروسکو میکشه و از بالا پایین پریدنش کیف میکنه ! هرجای خونه هم باشیم بگیم هاپو کو؟ به سمت در ورودی که هاپو بهش وصله میچرخه و نگاه میکنه و میگه باپو! 
29 شهريور 1392

امان ازین چارتا موی فر !

تو مغازه ی لباس بچه فروشی مشغول دیدن مدلها بودم و رادمهر تو کالسکه با باباش میچرخید همونجا. یه لباس رو ،انداز برنداز می کردم ببینم به سایز رادمهر میخوره یا نه که خانم فروشنده گفت خب بگیر جلوی سینش ببین اندازه س یا نه . رادمهر رو چرخوندم به سمت خودمون و تا نشستم که چک کنم، که یهو خانم فروشنده گفت : اٍ اٍ اٍ بچه تون اینه ... وای ببخشید من هٍی دارم مدل پسرونه نشونتون میدم ، چرا نگفتین دختره !؟  ...
14 شهريور 1392

پایان یازده ماهگی و ورود به آخرین ماهٍ اولین سال زندگی شازده کوچولو!

شازده پسرکم بلخره به آخرین ماه اولین سال عمرش رسید . باورم نمیشه تا ماه دیگه یک ساله میشه !  یعنی یه پسربچه ی یک ساله داریم ما؟ خدایا شکرت       این روزا اونقدر همه چیز تحت تاثیر حضور پسرکمونه که واقعا حتی یه لحظه  تصور روزایی که نبود غیر ممکنه! همه شادی ها و نگرانی ها مون ارتباط مستقیم به پسرک داره ، همه برنامه ریزی ها ، از آینده گفتن ها همه ی دل خوشی ها و همه "نکنه یه وقت ها " دلهره ها و همه چی زندگی مون ... خلاصه که محور همه چیز فقط و فقط شازده کوچولومونه و بس ! تعجبی هم نداره !  باید اعتراف کنم مادر ی واقعا خیلی خیلی شیرین تر و سخت از اون چیزیه که آدم تا پیش از تجربه ش تصور میکنه . حتی م...
12 شهريور 1392

شیرین ترین بوس ٍ دنیا!

شازده پسرکم میاد و با دهن باز حسابی صورتمو تف مالی میکنه ، که مثلا ماچ کنه مامانشو!   بعدم میگه مامان ... مَمَ!  ای خدا این جور وقتا کلمه کم میارم ! چه جوری بگم چقد دوستش دارم؟ ...
3 شهريور 1392

صداهای زندگی -1

بعضی صدا ها ، اصلا انگار صدای قلب زندگین ... ازون صداها که به آدم میگن زنده ای ها! گوش کن !  یکیشون : صدای تپ تپ تپ ٍ ...دست و پای کوچولوش ، وقتی چهار دست و پا پشت سرم میدوه که ازم جا نمونه ! :) احساسی که من ٍ مادر از شنیدن این صدا دارم ، قابل وصف نیست بخدا .
16 مرداد 1392

سلام به یازده ماهگی!

پسرکم ده ماهگی رو هم تمام کرد ! خدای مهربون ... برای همه چی ممنون  خبببب ! حالا چیا بگم راجع این روزا؟ یه خلاصه ای از احوالات رو تعریف میکنم ! توجه بفرمایین خلاصه ها ! نه که مفصل بگما ... نه !    این روزا مدام یا ما داریم رادمهرو تعقیب میکنیم یا اون مارو! ما بدو بدو دنبالشیم که از جلو چشممون دور نشه یه جایی خودشو گیر بندازه یا آشغالی چیزی پیدا کنه بخوره یا دستش به چیز خطرناکی نرسه یا... و اونم که معلومه! مدام دنبال ماست یه وقت چیزی رو برا بازی از دست نده!  چند روزه هی توپاشو زیر مبل میبینه و بدو میره دنبالشون و گاهی راه خروج رو پیدا میکنه گاهی م گیر میفته و جیغ و دادش درمیاد که مامان بیا منو نجات بده! با دیدن کنتر...
12 مرداد 1392

اولین مروارید ها !

اولین روز ماه رمضان( یعنی حدودا هشت روز پیش) بلخره اولین مرواریدای پسرک خودشو نشون داد! و پیرمرد بی دندونمون بلخره دندون دار شد!   یه جفت دندون  کوچولوی سفید که روزای اول فقط صدای تق تق برخوردشون با قاشق و لیوان شنیده میشد و تیزیشون حس میشد اما دیده نمیشدن و بلخره بعد از دو سه روز کاملا قابل رویت شدن  خدایا شکرت  - این روزا پسرک یه لحظه هم رو زمین بند نمیشه . دایم دستشو به مبل و میز و من و باباش و ... خلاصه همه چی میگیره و می ایسته و بعدم میخواد راه بره ! که تالاپپپ میفته ...! ولی خستگی ناپذیر و مصمم به تلاشش ادامه میده !  ...
5 مرداد 1392