پایان یازده ماهگی و ورود به آخرین ماهٍ اولین سال زندگی شازده کوچولو!
شازده پسرکم بلخره به آخرین ماه اولین سال عمرش رسید . باورم نمیشه تا ماه دیگه یک ساله میشه !
یعنی یه پسربچه ی یک ساله داریم ما؟ خدایا شکرت
این روزا اونقدر همه چیز تحت تاثیر حضور پسرکمونه که واقعا حتی یه لحظه تصور روزایی که نبود غیر ممکنه!
همه شادی ها و نگرانی ها مون ارتباط مستقیم به پسرک داره ، همه برنامه ریزی ها ، از آینده گفتن ها همه ی دل خوشی ها و همه "نکنه یه وقت ها " دلهره ها و همه چی زندگی مون ... خلاصه که محور همه چیز فقط و فقط شازده کوچولومونه و بس ! تعجبی هم نداره !
باید اعتراف کنم مادر ی واقعا خیلی خیلی شیرین تر و سخت از اون چیزیه که آدم تا پیش از تجربه ش تصور میکنه . حتی من که اونقدر برام همه چی ملموس بود به خاطر داشتن چندین خواهر زاده و برادرزاده
جدا که زندگی بدون تجربه ی مادری چیزی کم داره
خدا رو به خاطر این شیرینی وصف نشدنی و این همه عشق و خوشبختی وصف نشدنی که به یکباره به ما هدیه داد شکر میکنم . هم من هم آقای پدر! روزی نیست که به زبون نیاره
و اما شازده پسر جان در یازده ماهگی چه ها میکنه؟
گمونم باید ماه یازدهم "ماهی بود که پسرک فهمید چطور میتونه ابراز علاقه کنه ! "
و البته من و باباشو رو روزی صدبار ذوق مرگ کنه !
-میاد لپامو با صدایی شبیه صدای بوسیدن تند تند ماچ میکنه و حسابی صورتمو خیس میکنه ! -هر جا باشه بدو بدو خودشو بهم میرسونه ومیندازه تو بغلم و محکم فشار میده ! -سرشو میذاره رو سینم و آروم میگیره ( اینکارش منو میبره به آسموووونا!) - هرجا مشغول بازی و سرگرم باشه و دورش شلوغ باشه تا چشمش به من میفته فورا میگه اهه اهه ! بعدم مم... ماما... مام .... (که همه میگن این باز مامانشو دید!)
موقع شیر خوردن باباش میاد و سربه سرش میذاره واسه همینم تا باباشو میبینه همونجور که شیر میخوره میگه اهه اهه ! و تند تند پاشو تکون میده ! که یعنی تو نیا!!!
موقع خواب پدر و پسر حسابی بازیشون میگیره و کلی سربه سر هم میزارن . بابایی این طرفم میشینه و پسرک اون ور . اونوقت هی میگه مامان مال منٍ! رادمهرم اعتراضش بلند میشه میاد محکم منو میچسبه و هی میگه اٍه اٍه ! و بعدم مسابقه ی مضحکی بین شون سر میگیره که ببینن آخر کی مامانو میبره برا خودش و خنده دارترین و احساساتی قسمتش هم اینه که پسرک سعی میکنه دقیقا عین پدرش منو مامانی رو محکم بکشه به سمت خودش و همونجور لپ مامان رو ماچ کنه ! این وسط من که از شدت خنده اشکام جاری شده رادمهرو محکم بغل میگیرم و میبوسم و اونم وایییییی که چه ذوقی میکنه ازین پیروزی!
خلاصه که حسابی به من توجه نشون میده و حاضر نیست با هیچی و هیچکی تقسیم کنه !
از پیشرفتای پسرک هم بگم . سعی میکنه حرف زدن ما رو تقلید کنه با آهنگ حرفای خودش ! مثلا بهش میگم بگو یک دوووو سهههه . میگه گین گییین گیییین !!!
یا فقط آهنگ بعضی کلمات به اَ ف که میشه رفت ! و امثال این
از دندون جدید هیچ خبری نیست! همچنان همون دوتا دندون پایین هستن و بس
میاد تو آشپزخونه و تمام کابینتا رو باز میکنه خوشحال !
عاشق برنامه های شاد و آهنگین تی وی هستی و خودتو میرسونی به ورودی آشپزخونه که هم منو ببینی و هم برنامه هاتو!
کلا بیشتر روز تو ورودی ٍ آشپزخونه ست! اینجوری خیالش راحت تره انگار ! و امان از وقتی من از آشپزخونه برم بیرون ! جیغ و گریه ... که بیا منم ببر! حالا چرا خودت نمیای؟ آها! چون این ورودی یه ده بیست سانتی ارتفاع داره و دو سه بار از پشت چون متوجه اختلاف ارتفاع نبوده بعد جوری گورووومب با کله خورده رو زمین ٍ لخت ! و های های گریه ! اینه که جرات پایین اومدن نداره و ترجیح میده من بلغلش کنم
همچنان هیچ وعده غذایی جدی وجود نداره .فقط شیر شیر شیر
تنها چیزی که من رو داره واقعا خسته میکنه و به لحاظ جسمی و روحی گاهی مستاصل و درمونده میشم خواب پسرکه . جدیدن خیلی دیر و خیلی پراکنده میخوابه .همه جور تلاشی هم برای نظم دادن و آروم کردن خوابش کردم اما ظاهرن تاثیری نداشت. تا یازده دوازده شب بیداره و بعدم با شیر میخوابه اما ... قسمت اصلی ازینجا به بعده ... هر یه ربع بیست دقیقه بیدار میشه و اهه اهه ممه میخواد . تا حدود یک و دو رو اونقدی انرژی دارم که سخت نگذره اما بعد ازون دیگه سربالایی میشه و حسابی من بیچاره کلافه و بدخواب میشم :( این وسط گاهی یکی دو ساعتی یکسره میخوابه و باز همون داستان ادامه داره تا ده یازده صبح فردا !
امیدوارم این آشفتگی هرچه زودتر درست بشه . چون من هیچ زمان استراحت دیگه ای تو روز ندارم و حذف خواب شب اونم این جوری آشفته و داغون داره بدجوری کلافه و خستم میکنه :(
این چیزایی که بود که یادم مونده بود . حالا امیدوارم بازم بتونم بیام و داغ داغ بنویسم و هی نمونه بیاتشه یا کلا یادم بره !
--- تو فاصله نوشتن همین پست سه بار رفتم شیر دادم خوابومدمش !