شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

شازده کوچولو

سلام به یازده ماهگی!

1392/5/12 16:08
نویسنده : مامان
205 بازدید
اشتراک گذاری

پسرکم ده ماهگی رو هم تمام کرد ! خدای مهربون ... برای همه چی ممنون

 خبببب ! حالا چیا بگم راجع این روزا؟ یه خلاصه ای از احوالات رو تعریف میکنم ! توجه بفرمایین خلاصه ها ! نه که مفصل بگما ... نه ! نیشخند

 

این روزا مدام یا ما داریم رادمهرو تعقیب میکنیم یا اون مارو! ما بدو بدو دنبالشیم که از جلو چشممون دور نشه یه جایی خودشو گیر بندازه یا آشغالی چیزی پیدا کنه بخوره یا دستش به چیز خطرناکی نرسه یا... و اونم که معلومه! مدام دنبال ماست یه وقت چیزی رو برا بازی از دست نده! 
چند روزه هی توپاشو زیر مبل میبینه و بدو میره دنبالشون و گاهی راه خروج رو پیدا میکنه گاهی م گیر میفته و جیغ و دادش درمیاد که مامان بیا منو نجات بده!
با دیدن کنترلای تلویزیون فورا بهش نگاه میکنه ببینه کانال رو عوض میکنیم چی پخش میکنه. و کاملا کنترل دی وی دی پلیر رو میشناسه و تا نشونش میدم جیغ کشان و شادی کنان میره میشینه رو به تی وی تا بی بی انیشتین جونش رو براش بذارم! چند روزیه خیلی به تی وی توجه نشون میده قبلا کمتر بود. اما همچنان بی بی انیشتین رو خیلی خیلی دوست داره. که البته روزی نیم ساعت بیشتر اجازه پخش نداره! هیچ دوست ندارم از الان نصف روزشو پای تی وی بگذرونه.
گشنه که میشه مَ مَ. مَ مَ. گویان میدوه سمت من و خودشو از من میکشه بالا و به هر زوری هست تو بغلم جا میکنه! گاهیم از همون روی لباس مشغول خوردن میشه !

 


باباش اینجور وقتا اگه پیشمون باشه سر به سرش میذاره و هی بهش میگه بیا بغل بابا بیا...و دستاشو براش باز میکنه. یا وسیله های مورد علاقه شو نشون میده. اما شکمو جان محکمممم منو بغل میکنه و بلند بلند میگه م م م م! ! و ما غششش میکنیم از خنده!
دو سه روز پیش موقع ماست دادن بهش مدام با هرقاشق چندبار میگفتم ماست! اونقد گفتم و گفتم. که وقتی دیگه من ساکت شدم خودش برگشت گفت مااااست! واییی کلی قند تو دلم آب شد!(مامان ندید بدید و فرزندشیفته ندیدین؟؟!) وروجک خودشم میدونه شیرین کاری کرده میگه و در میره با خنده! 
همچنان با گرفتن میز و مبل و من و تخت و در و دیوار خودشو بلند میکنه و راه میره اما هنوز یه تنهایی راه نمیره . اما گاهی می ایسته . 
پسرک همچنان با جدیت هیچیییییییییییی به جز شیر نمیخوره ! هیچی . گاهی یه مز مزه ای میکنه غذا رو ولی خوردن خبری نیست . 
عشق اول و آخرش هنوز هندونست ! وای هندونه که میبینه بدووووو خودشو میرسونه و مثل بچه ی خوب میشینه تا تیکه تیکه بدم بهش بخوره  ! 

این روزا گیر داده به نه گفتن ! از صبح ک بیدار میشه یه سره میگه نههه نههههه نه نههه نههههه !  آهاااا ! بیشتر از همه چی میگه؟ اگوووووووووم! اقوووووووووم! وقت بازی با خودش یه بند با صدای بلند میگه اگوووممم گوووم قوووم اقوووم ....! گاهی من و باباشم میشینم هی یه دونه ما میگیم یه دونه اون! خلاصه که گفتگوی پرباری داریم ! این بود خلاصه ی احوالات ما و رادمهر دراین روزها! البته هرچیزی که یادم بود.

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله شیوا
15 مرداد 92 4:42
زینب اگه بگم با خوندن پستات از شدت احساساتی شدن اشکم در اومد باور میکنی؟!منم خیلی دوست دارم این حس هارو تجربه کنم از تصورشون خیلی اخساساتم تحریک میشه خب دست خودم نیست.
راستی رادی اگه یه روز این نظرارو خوندی بدون من خیلی دوست دارم نخود خوشمزه


آخییییی چه خاله ی احساساتی داریما! ای خدا یه سه قلو بش بده وقت این رمانتیک بازیا رو نداشته باشه ! ))))