شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

شازده کوچولو

ما و دوساله ی شیرین زبان ما!

1393/7/23 1:19
نویسنده : مامان
564 بازدید
اشتراک گذاری

اونقدر حرفا برا تعریف کردن دارم که واقعا یادم میرن!

اما اونقدر هرر روز شیرین کاری جدید و متفاوت میبینیم از پسرک که اصلا فرصت یادآوری قبلیا نمیشه !

این روزا ازصبح که بیدار میشی هنوز چشم باز نکرده اول حرف میزنی! تا وقت خواب که باید التماس کنم هیسسس!!! 

مدام تکرار میکنی ، هر حرفی رو ! از هر جایی و کسی

کاملاااا متوجه محتوای همه حرفا میشی و واقعا حتی رمزی و یواشکی حرف زد ن هم برامون دشوار شده !

حسابی باید مواظب حرف زدنمون باشیم 

چند روز پیشا بابایی به شوخی واسه کار بدی که کردی به ت گفت بی تربیت !(‌بخدا همش یکی دو تاکلمه اینجوری داریم تو صحبتامون و باز خدا روشکر اصلا اهل حرفای ناجور نیستیمااا !) دیروز تو آشپزخونه که طبق معمول همیشه مشغول تجزیه تحلیل محتویات کابینتا بودی ، یهو شنیدم داری به قابلمه ها میگی ؛ بی تربیت! بی تربیت!!!

چشمام گرد شد بخدا ! همون شب تذکرات لازمه به خودم و بابایی داده شد! 

اما جالبه که ما این همه خودمون کنترل میکنیم ، بعد کافیه بچه صحبتای یه سریال رو بشنوه اتفاقی! :|

دیروز داشتی اصرار میکردی با شکایت که یه چیزی رو بهت بدم ، تند تند میگفتی ماما ن بده ه ه ه !!! 

گفتم رادمهرجونم ، یه چیزی میخوای باید بگی مامان جون لطفا اینو بده !

خلاصه گذشت و رفت 

صبح امروز بدو رفتی تو آشپزخونه و یه لبخند یه ور هم زدی و  میگی ... مامان دوووون! توپاً بده !!!( و  داشتی به آبمیوه اشاره میکردی) غششش کردم از خنده !

یه سری کارا جدیدا میکنی و یه سری اخلاقا پیدا کردی که هیچ سابقه ای ازش نداشتی

اما میدونم اینا هم ظاهرا مربوط به دوره ی سنی ت میشه و میگذره ... انشالله!!! 

مثلا خیلی خیلی جدیدا تظاهر میکنی! قشنگگگگ فیلم بازی میکنی!

مثلا تا میبینی به خواسته ت (نامعقول ها!!)‌ توجه نمیشه ، یهو خودتو میندازی زمین و یا جایی گیر میدی وهاییی هاییی گریه میکنی و میگی مامااااان ! اوپادمممم! یعنی افتادم ..یا ماماااان گییییرررر !‌یعنی گیر کردم !

کلا هم تا نه بشنوی زار و زار گریه میکنی و اشک میریزی 

حالت قابل تحملی نیست و واقعا اعتراف میکنم این روزا خییییلیییییی انرژی میگیری از م 

واقعا آخر شب که میشه کم میارم و گاهی از بس تنش داشتم حتی خوابم نمیبره

ولی مدام به خودم یاد آوری میکنم که این روزا گذراست و تا سه سالگی اینا هم تموم میشه 

***اما 

درسته که تموم میشه 

چجوری تموم شدنش مهمه !

چون میدونم که دو تا سه سالگی خمیرمایه اصلی شخصیت هر فردی کاملا شکل میگیره

الان همه دکترا و کتابا میگن تا جایی که میشه به بچه نه ، نباید گفته بشه

و واقعا همین سخته!

راستش ماها خودمون با کودکی سرشارررر از نکن ، نکن ، نکن و نه نه نه ! بزرگ شدیم

و آدمها بشدت تمایل دارن (ناخودآگاه) که الگوی تربیتی خودشون رو روی بچه شون هم پیاده کنن

با این حال تمام تلاشمو دارم میکنم که نه رو به صورت مستقیم به رادمهر نگم***

پرت کردن حواس( که روز به روز داره سخت تر میشه !‌) توضیح دادن ، عوض کردن محیط و ،،، امثال اینا گاهی جواب میده 

گرچه کلا شما محاله یادت بره چی گفته بودی پسرجان! 

بلههه 

میگفتم!

بشدت بهانه گیری میکنی، خیلی خیلی به بغل کردن ت توسط من ِ مامان ! اصرار داری (که همیشه در خدمتم قربان) و گاهی تمایل داری عمدا کاری که ازش منع شدی یا حتی حدس میزنی که منع بشی!!! رو انجام بدی

تو تمام طول روز اصراررر داری که من حتما بشینم کنارت و باهات پابه پا ت بازی کنم 

اگه بخوام برم آشپزخونه ...

تمام مدت پاهامو میگیری و گریه میکنی بذارم روی کابینت ، و به محض اینکه میای بالا تپش قلب من میره بالاااا

چون به همه چی دست میزنی ، میخوا ی غذا رو تو درست کنی و ...

با نقاشی و کتاب خیلی خیلی ارتباط خوبی داری و عاشقشونی 

مدام باید برات نقاشی کنم یا خودت از فرق سر تا نوک پاتو نقاشی کنی با ماژیک یا گاهی در و دیوار

البته مدتی مداد رنگی برات خریده بابایی ، قبلا مداد نمیدادم بهت چون کمی خطر داشت اما الان دیگه راحت کار میکنی باهاشون

و خیلی خیلی به خمیر علاقه داری

هر روز صب میگی مامان نمیر!‌ یعنی مامان خمیر! 

با آرد و آب و روغن یه کم خمیر درست میکنم و دیگه بعد از ینکه کلی باش چیز ساختیم و بازی کردی و همه جا دستت بود ، کم کم یواشکی شروع میکنی به خوردنش! و هرکار میکنم که این خمیر خوردن از سرت بیفته موفق نمشم 

حتی کلییی نمک زدم بهش به پیشنهاد بابایی،،، اما درمقابل چشمای گردالی شده ما ، خوردیش و سرتو تکون دادی و گفتی اوممم،،،نوشمزه س !!! یعنی خوشمزست!

اگه کیک یا نون بپزم حتما شما هم باید درست کنی

اگه کباب شامی باشه حتما باید شما م هم درست کنی و البته خمیرشو باز خام میخوری! 

خلاصه همه جور مشارکت داری!!

همچنان عاشق آب بازی!

یه مدت پیش خیلی خودجوش یهوویی! شروع کردی به اعلام جیش و پی پی! و تا نمیرفتی تو حموم ، کار تو نمیکردی

خوشحال شدیم ، اما چند روزیه از سرت افتاده و نمیگی ، فقط پی پی رو میگی

البته من هیچ عجله واصراری ندارم و برات لگن خریدم و خیلی هم استقبال کردیم و خودتم خیلی دوست داری که بگی ، حتی وقتی جیش میکنی خود ت میگی آپرییین !!

اما من همونجور که گفتم عجله ندارم و صبر میکنم هرموقع کاملا آماده شدی اونوقت 

خیلی خیلی با محبتی و مدام میای منو بوس میکنی میگی مامان دوستت دارم !

تا کار بدی میکنی که نگاه من عوض میشه فورا میگی ببهشید!

اگه احیانا صدام بره بالا هم بدو میای میبوسیم میگی ببهشید! یا اگه تو بازی یا هیجان منو بزنی ، یا کسی دیگه ، فورا میگی ببهشید و نازش میکنی

هرچیزی هم بهت بدیم میگی میسی! گاهی هم با یه حالت تشکر آمیز ی چند بار پشت سر هم میگی میسی میسی میسی!

حسابی تلاش میکنی که همه چی ت مستقل باشه ، خودت لباس بپوشی ، خودت کفش پات کنی خودت ،،،خودت ،،خودت،،،

و این وسط اگه خدا ی نکرده دست یاری ما ! بیاد وسط واویلاس!!!

یکی از جمله های بامزه ای که اخیرا گفتی : یه لحظه اجازه بده !!!! یعنی قیافه ما دیدنی بود بعد از گفتنش!

عاشق بچه هایی ، داداش علی ( پسرخاله ت )‌ علی اکبر(پسردایی) رو خیلییی دوست داری 

تا میخوایم بریم بیرون فوری میگی دادا علی؟؟؟ میگم نه میگی اشبر؟ 

این چند روزیکه خاله جونت از اصفهان اومده بود هم کلی با محمد جواد رفیق شدی ، که نه ماهی از تو کوچکتره ، و تو را ه به راه بغلش میکردی میبوسیدیش واونم گریه میکرد که ولم کن! هههه

خوابت به نسبت شیرخوارگیت بهتر شده ، البته بعضی شبا خوبه ، بعضی شبا نه ! مثل امشب که چندیییین بار داری بیدار میشی و گریه میکنی ، باید بغلت کنم آروم شی و بخواب

گاهی م تا صب کلیییی تو خواب حرف میزنی مثل الان! که داری میگی توتولات بدهههه!‌(شکلات بده ) و یا نه نه نه ! و یا من بذار بالا!!!! (یعنی تو خوابم ول کن ما نیستیییی! همش باید بذارمت بالا!)

گوشی تلفن خیالی رو برمیداری ! دستتو میذاری بجاش کنار گوشت و میگی الو! مامان بدوگ! غذا بخوعم؟ چوب شو بخوعم؟

دوباره به رقصیدن علاقه مند شدی!!‌یه چند ماهی بود ابداااا تکون نمیخوردی ! هیچ جور علایم قر نداشتی! الان یهو مدتیه با آهنگ میرقصی و تازه میگی مامان مامان! بی اخص!!! 

کارای تولدت رو که ماه پیش شروع کردم میومدی میگفتی ای ن چیه؟ میگفتم مال تولد شما

 و شعرشو میخوندم ، دیگه هرجا جینگیل بینگیل میبینی شروع میکنی بخوندن ؛ تولد تولد تولدت مبارک!

البته میگی تبلد تبلد تبلدت مباعک!

*

جشن تولدت رو مثل پارسال با حضور خاله ها ، (امسال خاله کوچبکه هم بود خوشبختانه) عمو ، عمه و دایی و مامان بزرگ ها و بابا بزرگ جا ن ، خونه بابابزرگ گرفتیم ، ساده ولی خوب بود 

تزیینات رو برات با تم حیوانات جنگل درست کردم ، کیک ش رو هم خودم درست کردم ، با کلی عشق! واقعا لذت بخش بود، گرچه با وجود شما که همیشه خدا وسط آشپزخونه حاضری واقعا سخت بو د و آخر کار همزنم سوخت! ولی خیلی تجربه شیرینی بود 

چون تمام کاراکتر هاشو بر اساس علاقه ت گلچین کرده بودم .

به زبون خودت:

دیر: شیر

دباپه : زرافه 

موسمار؛ سوسمار

ببری

طوطی 

و می مون؛ میمون

خدا روشکر می کنم که امسالم تونستم در کنار کسایی که از ته دل دوستت دارن تولدت رو جشن بگیریم عزیزم 

یه سه چرخه (مامان فاطی) یه بسته بزرگ آجرخونه سازی و دو تا اسباب بازی آموزشی دیگه ( مامان بزرگ و بابا بزرگ) یه قطار ریل دار(عمو جان)‌ گیرت اومد و باقی مهمونای گلمون هم لطف کردن وجه نقد هدیه دادن که کلی خجالتمون دادن

سه چرخه رو خیلیییی دوست داری و اسمش از زبونت نمیفته ، البته هنوز نمیتونی رکاب بزنی 

خببب

اینا چیزایی بود که یادمه! این پستم باز خیلی طولانی شد!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)