شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

شازده کوچولو

شهر قشنگم!

  خیلی خیلی نزدیک به خونه ما یه پارک هست. آرزویی که خیلیا دارن. پارکی که نزدیک خونه آدم باشه تا صبحا یا عصرا بچه رو تو کالسکه بذاری و بری پیاده روی و کم کم پسر بزرگتر که شد هر روز بگه بریم پارک!  و ماهم دستشو بگیریم ببریم پارک سرکوچه و...خلاصه چی از این بهتر؟ چند روز پیش با بچه های برادرم  همین پارک رو رفته بودیم، پسر چهار سالش با خوشحالی رفت که با تاب و سرسره ها بازی کنه ولی برگشت و گفت هیچی نیس که بشه باش بازی کرد! تمام تاب و سرسره ها ناقص بودن. اون طرف پارک ، توقسمت لوازم ورزشی بچه ها از سر و کول وسایلی که حتی طفلیا نمیدونستن باهاشون چه کار کنن بالا میرفتن! به سرعت تصویر پارک خیالی از نظرم پاک شد!  ا...
1 اسفند 1391

شهر قشنگم ؛ اینم یکی دیگشه !

امروز دیدم باز هوا کمی بهتر شده. باید نهایت استفاده ازین چند روز هوای خوب رو کرد. پسرک حوصلش سر رفته بودو بازی میخواست خودمم هوای تازه. بیخیال کارای مونده و آب جمع کردن برای روز بعد (قراره 24ساعت آب قطع شه) گذاشتمش تو کالسکه و راه افتادم.تصمیم داشتم سر راه خرید هم بکنم. چیزی که تو محل زیاد سوپرمارکت. از خونه زدیم بیرون و مسیر طولانی تر رو برای رفتن به خونه مامانم انتخاب کردیم. شش تا سوپر مارکت رو گذروندیم. ولی نتونستم خرید کنم. چرا؟ چون هیچکدوم امکان اینکه بشه با کالسکه ای به اون جمع و جوری واردشون شد رو نداشتن. یا ارتفاع پله ووردی زیاد بود.یا درب ورودی خیلی کوچک بود. یا اونقد کنار در مغازه کارتن و مواد خوراکی و نوشابه و این چیزا بود که ن...
1 اسفند 1391

لاکی رادمهر!

بعد از مدتها پدر پسرک رفت سراغ تخته (بازی تخته ) و از کتابخونه درش اورد! مهره های تخته رو چید و به پسرک گفت بیا بازی!  و پسرم تو اولین حرکت جفت شش اورد!  یه همچین پسر خوش شانسی داریم!  :-D
1 اسفند 1391

خرده نویسی ها .یک

- توی خونه خلوت ،ساکت ، هوای بیرون سرد و ابری. تو آشپزخونه م.  صدای آ آ آ پسرک از تو اتاق میاد ، داره با عروسکاش تو تخت حرف میزنه. صدایی قشنگتر از این صدا هم هست؟  - وسطای پخت غدا پسرک حوصلش سر رفت و شروع کرد آواز همرا با دلخوریشو خوندن و تا من بهش برسم کار از دلخوری هم گذشت و به جیغو گریه رسید!  تو بغلم تو تخت خوابوندمش و شیرش دادم تا بخوابه اما...مگه ول میکرد فسقلی؟؟ کم کم بوی سوختگی بلند شد. بعدم دود همه ی خونه رو گرفت! و به این ترتیب ناهار عزیز جزغاله شد رفت پی کارش! بلافاصله بعد از اینکه اجاق رو خاموش کردم و هود و روشن و در رو باز ، بیدار شد و باز شیر خواست! امروز کلا از شیر لحظه ای جدا نشده! ما که ناهار ...
29 بهمن 1391

چهار ماه و ده روزی شیرین ِ شیرین ِ شیرین!

من همین الان بگم اگه یه روز دوباره دیابت برگشت سراغ من و مرض قند گرفتم فقط و فقط به خاطر مصرف بی رویه شیرینی جات رادمهره !!!‌  اصلا اگه من این پسر رو خوردم قورت دادم کسی شاکی نشه ها ! والا دندون درد گرفتم این قد دندونامو فشار دادم به هم ! خب چقد آخه مزه؟ چقد شیرینی؟! یه فسقلی چهار ماهه و این همه ادا؟! دیگه گفته باشم ! همین ! راستی این ماه ماهگرد همراه با کیک  و شمع و مخلفات نداشتیم ! چون کسی نبود ! خودمون سه تا بودیم و بهمون نچسبید سه تایی باز کیک بگیریم اینه که فقط از پسر همون عکسای پست قبل رو گرفتم . و اما  این پسر عاشق نشستن و ایستادنه! هیچ جور هم نمیشه سرشو کلاه گذاشت و با تکیه گاه نشوندش، حتما باید خودش بشینه...
28 بهمن 1391

واکسن چهار ماهگی

دیروز بلخره بعد دو روز تنبلی و یک روز جمعه ! رادمهر خان واکسن چهار ماهگی رو هم زد.  ازون جایی که دیگه کاملا محیط و آدما رو میشناسه و دقت میکنه خواستم موقع واکسن زدن تاجایی که میشه حواسش رو پرت کنم که واکسن زدنش رو نبینه ، اما پسرم چنان با دقت به خانوم بهداشتیه! نگاه میکرد و ذوق میکرد که هیچ جور نمیشد راضیش کرد نگاهش نکنه ! حتی سرشو کمی چرخوندم به طرف خودم وروجک با همه زورش نگاهشو همون وری نگه میداشت! خانوم بهداشتیه تمام مدت داشت با من حرف میزد و بچم خیال میکرد داره برای ایشون تعریف میکنه!‌ این شد که با دقت تمام سرنگی که تو دستش بود و دنبال کرد و یه آن قیافه ی خندون و خوشحال تغییر کرد و جیییغ!!! طفلکم دو ثانیه ای گریه ی معترضانه ...
16 بهمن 1391

پایان ماه چهارم!

دیروز چهارمین ماه زندگی پسرکم تموم شد و وارد ماه پنج شد! گاهی نگاهش میکنم و میگم یعنی داری به این سرعت بزرگ میشی؟ کی به ماه پنج رسیدیم؟ حواسم بود؟؟ تا الان هر دفعه فکر کردم الان از همه وقتای دیگه شیرین تر و خواستنی تر شده ، اما هر روز با شیرینی بیشتر و خنده های دلفریب ش و صداهای جدید ی که از خودش در میاره غافلگیر میشم ! واکسن هم داره این چهار ماهگی بله درسته! ولی گذاشتمش برای فردا که شنبه ست و چهاردم. تمام روز به جز چند تایی چرت چند دقیقه ای هوشیار وبیداره و دلش بازی میخواد، و همش داریم بازی میکنیم ! عاشق اینه هام هامش کنیم و قورتش بدیم ! از شکمش شروع میکنم و هام هام پسرک رو میخورم تا لپاش! اونم غش غش میخنده و گاهی خنده هاش صدادار میشن...
13 بهمن 1391

یکی منو بشونه سر جام !

رادمهر دیگه هیچ رقمه راضی به افقی شدن نمیشه! تا میذارمش تو جاش خودشو میکشه بالا سر و گردن و بالاتنه ش رو رو هوا نگه میداره و با چشماش التماس میکنه که تورخدا منو بشون ! تا انگشتامو میگیرم کنار دستاش فوری سفت و محکم دستامونو میگیره و خودشو زود میکشه بالا و یه لبخند رضایتی هم میزنه و ذوقی تو چشماش برق میزنه که بیا وببین! چند روزی م هست که خودشو میکشه و بالا  و می ایسته ! خدا میدونه از این پیشرفتایی هم که میکنه چه قد خوشحال میشه و احساس شعف و شادی میکنه !  -تمام روز دلش میخواد بیدار باشه و بازی کنه و خوابش خیلی کم شده ، عاشق اینه تو خونه بچرخونمش و همه چیو ببینه یا اینکه بشونمش جلوم و باش حرف بزنم ! -و حسابی هم با بابا بزرگش رفیق...
29 دی 1391