شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

شازده کوچولو

شانزده ماهگی

رادمهرجانم ، یک سال و چهار ماهه شدی . خداروشکر عزیزکم خونه لبریز وجود شاد و مهربون توئه  و این روزا در چه حاله پسرک شیرین ما؟ این روزا حسابیییی ددری شده و هنوز صبحا چشم باز نکرده رفته دم در میگه باز! در ! ددر!  اونقد اصرار و گاهی گریه میکنه که آدم دلش کباب میشه :(  البته حتما روزی یه بار میبریمش بیرون ، اما امان از وقتی بابایی میره سرکار ...گریه و زاری :(((‌ این جور وقتا تنها راه چاره سرگرم کردن ، یا پیشنهاد آب بازیه ! بدو میره دم در حموم و کمی قائله میخوابه ! نسبت به قبل خوابش خیلی خیلی کم شده ، بیشتر روزا فقط یه بار میخوابه ! یعنی از حدود نه صبح که بیدار باش میزنه تا ده شب فقط یه بار حوالی عصر !...
11 بهمن 1392

نه!

رادمهر بابا رو دوست  داری؟ نه! مامانو دوست داری؟ نه! میای پیش من؟ نه! بریم بازی؟  نه! - کلا شما این روزا  هر سوالی از رادمهر داشته باشی  فقط جواب نه میشنوی! تازه کله شم میده بالا و میگه نه! خیلی م بی اعتنا!!  :-)
1 بهمن 1392

پانزده ماه و چندی

پسرکم پونزده ماهگی رو هم گذروندی ، اونقدر زمان با تو زود میگذره که ...  این روزا همچنان در حال انفجار منبع لایزال انرژی هسته ایت هستی!! :)  وروجک این همه انرژی از کجا میاری به منم بده ! البته که با خنده های شیرینت من و میبری بهشت با اون نگاه نجیبت منو غرق آرامش میکنی و با این شیرین کاریا و شیطنت هات لحظه ای سکوت تو خونه برقرار نمیشه ! و من و بابایی مدام به هم یادآوری میکنیم که چقدر خوشبختیم که تو رو داریم . خدایا ممنونم  این روزا هر کلمه ای رو میگیم سعی میکنی بگی یکی دوبارم میگی و بعد بیخیال میشی! اما بعضی کلماتو خیلی زیاد تو فعالیت های روزانه ت استفاده میکنی  مثلا ، ب ِده ! هرچیو میخوای به سرعت و با جدیت پ...
26 دی 1392

بارون

بارون میاد ساعت سه و نیمه صبحه پدر  و پسر خوابن. پسرک تا خیلی دیر وقت بیدار بود بخاطر خواب سرشب. تا دوازده و نیم شب  جیغ و ذوق و بازی. ازون شباست که هر چند دقیقه اهه اهه ش بلند میشه. دلم میخواد برم توی بالکن بایستم  و نوشیدنمیو بخورم. و بارون رو تماشا کنم. میرم. اما اگه پسرک باز بیدار بشه اینجا نمیشنوم. دو دل میشم. هیچی از بارون و سکوت نمیفهمم.ذهنم مشغوله و ناخودآگاه منتظر صدای پسرکم. نفسم رو با آهی بیرون میدم. بخار از دهنم بلند میشه. یاد صبح های روزگار مدرسه رفتنم میفتم.توی سرمای صبح با این   ابر های تولیدی مون چه سرگرم میشدیم و کیف میکردیم... تا میام برم پرده ی بعدی خاطرات باز توهم صدای پسرک مغزمو پر میکنه. لیوا...
16 دی 1392

یک انسان همیشه در صحنه حاضر!!!

فکر کن! بعد از کلی چونه زدن با خودت پاشی بیای یه صفحه با آب و تاب تایپ کنی ، کلی به حافظه فشار بیاری و چیزایی که قرار بوده یادت باشه بنویسی رو به یاد بیاری !  بعد قشنگ تو خطوط آخر.. یهو کامپیوتر خاموش شه ! عه چی شددددددددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  رادمهررررررررررر........ چرا دوشاخه رو کشیدی؟؟؟؟ رادمهر: هه هه هه هه هه ....! غش غش خنده ! (آخرشم ولو شده رو زمین و ادا اطواری میریزه که بیا و ببین !!!) ختم ماجرا : الهییییییی قربونت برم منننن بوس بده مامانیییییی !!! پ ن - تقصیر خودم بود! جای کامپیوتر رو عوض کردیم و هوز سیم ش رو مخفی نکردم . بیخیال!  -چرانی نی وبلاگ هم مثل بقیه بلاگر ها از متن نسخه چک نویس اوتوماتیک نم...
8 دی 1392

دندون های هفتم و هشتم

دندون هفتم هم خودشو نشون داد! بالا سمت راست.کنار دندون های شماره یک واقعیت اینه که ظاهرا منم دارم دونه دونه این دوندون ها رو درمیارم! برای هر یک دونه شون که درمیاد تو درد و بیخوابی و کلافگی ش شریکم بخدا! تمام دیشب خواب تعطیل بود تمام هفته گذشته بارها و بارها گاز گرفته شدم و هزاران هزار بار ناله و بیقراری پسرک به آغوشم ختم شد. بزرگ شدن واقعا سخته.بار اولی که بزرگ شدم رو به یاد نمیارم. رنج هاشو فراموش کردم. اما حالا... باز همه چیز داره تکرار میشه پ.ن بیست و یک دندون دیگه هنوز مونده ها! پ ن.  سمت چپی هم با فاصله چند ساعت دیده شد! حالا هشت تا دندون داریم و بیست تا مونده! :-)
17 آذر 1392

خونه با تو خونه ست

پسرک خونه ی مادربزرگشه.خودم فرستادمش تا بتونم کارهایی که در حضورش امکان نداره تموم کنم رو به یه جایی برسونم.کارهایی مثل طراحی های تلنبار شده. پدرش هم برمیگرده خونه. چند دقیقه ای میگذره. مشغول کارها شدیم.اما... هردومون کلافه ایم! سکوت کر کننده و غیر قابل تحملی تو خونه حاکمه. موسیقی میذاریم.حرف میزنیم... نه! فایده ای نداره! تحمل خونه بدون پسرک طاقت فرساست. حتی سکوتی و خلوتی که آرزوشو میکنم ارزشی نداره انگار. ارزشمند و با اهمیت برای ما شادی پسرکه. اونه که روح و زندگی میده به این چهاردیواری.
17 آذر 1392