یک اعتراف کوچولو !
از خودم تعجب میکنم ! این همه نوسانات روحی رو نمیتونم کنترل کنم و بابت این نتونستن گیج و سردرگمم .
این آدم حساس و زودرنج رو نمیفهمم! فقط میدونم هرچی هست کار هورمون هاست !
بارداری من رو خیلی صبور کرد ، خیلی آروم کرد ، چون هر لحظه به خودم یاد آوری میکردم دارم مادر میشم ! مادر که اینقد حساس نمیشه !
حتی بیماری که مدتها نمیتونستم از پسش بر بیام تو بارداری موفق شدم اونقدر کمرنگش کنم که دیگه تقریبا کسی یادش نیست که یه زمانی بوده !
همچین قدرت و انگیزه ای بهم داده ...
اونوقت تو این هفته های آخر ... چی داره به سرم میاد؟ کاش بی اونکه دل عزیزترینم رو بشکنم یا خاطره ی بدی به جا بمونه این روزا سپری بشه ، این روزا که باید خیلی قشنگ بگذره مگه نه ؟ ..... نه ! ظاهرا همه ش داستانه ! این روزای آخر خیلی سخت تر از همیشه میگذره روی هر دو مون خیلی فشار هست ، هر لحظه که میگذره بیشتر به مسئولیت سنگین بچه داری نزدیک میشیم ، بیشتر به روز اومدنش و ماجرای زایمان نزدیک میشیم ، و هیچ چیز هم قابل پیش بینی نیست !