شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

شازده کوچولو

اولین سفر شازده کوچولو . مشهد

1391/12/7 12:46
نویسنده : مامان
431 بازدید
اشتراک گذاری

  بلخره ما موفق شدیم بریم سفر! بعد از یک سال و دو ماه موندن تو شهر و ممنوع شدن هر جور سفری ! و بهترین گزینه برای سفر جور شد، مشهد ! اینکه من و آقای پدر چقد خاطرات خوب و شیرین از سفرای خوبی که به مشهد داشتیم ، داریم گفتنی نیست . آقای پدر خیلی نگران بود که به خاطر سن کم پسرک و سرمای مشهد تو این فصل سفر برامون سخت بگذره ، اما خدا روشکر با کمی آسون گرفتن و در اولویت قرار گرفتن شرایط رادمهر ، سفر بی خطر و خوب و خوش گذشت!

خدایا شکر


 یادداشت های سفر.

00:09, Friday 22 February 2013

اولین روز از اولین سفر پسرک گذشت. اومدیم مشهد. از شانس باد سردی میاد که نگووو و نپرس. همین باد جیغشو درمیاره و کلافش میکنه. وقتی هم مبپیچونمش و تو بغل قایمش میکنیم باد بش نخوره بیشتر عصبانی میشه و جیغ و هوارش میره بالا! طفلکم دماغش سرخ میشه!  هرکسیم تو حرم میبیندش میگه اخیییی یخ زد! 
به همین خاطر زیاد بیرون نمیریم. من که واقعا حوصله خرید و گشتن تو پاساژا رو ندارم.این همه سال هی رفتیم و گشتیم. الان واقعا دلم همون حرم رو میخواد و آرامش.
راستی پسرم تو هواپیما آروم بود و تمام مدت با شیر خوردن و پستونک سرش گرم بود. 
اما امروز هی تو رفت و آمدا مجبور شدم مثلا بخاطر پیاده شدن از سرویس و تاکسی شیرخوردنشو متوقف کنم. که در ادامه چرتش هم پاره میشد و حسابی ناراحت میشد! صبح که رفتیم حرم با پدرش موندن تو یکی از رواق ها. من رفتم زیارت اما دلم پیش رادمهر بود و زود برگشتم. وقتی برگشتم دیدم ای داد بیداد! جیغ و گریه ش به هواس! و تا چند دقیقه هی قربون صدقه ش رفتم و بغلش کردم تا آخر آروم گرفت و شیر خورد  و خوابید! خیلی دلخور بود!
اگه  بچه کوچولوهای تو حرم که تا میدینش دور و برش جم میشن نبودن که کار سخت تر هم میشد! 
و باز از شانس من!  این یکی دو روزه همش شیر و لالا میخواد! اینی که بیشتر روز رو بیدار بود این اواخر.  الان همش میخواد شیر بخوره بخوابه.
مهم نیست البته. نمیشه آرامش کوچولوی خونواده رو بخاطر گشت و گذار مون بهم بزنیم. 
واقعا این سفر هیچ شباهتی به سفرای دو نفره مون نداره. اصلا هیچی در من جز حال رادنهر اثر میکنه! سرما ی هوا رو حس نمیکنم بسکه تو تقلام برای گرم نگه داشتنش و گشنگی و خستگیم اهمیتی نداره وقتی اون به شیر و خواب احتیاج داره. گشت و گذار و خرید و خلوت حرم و... همه رو بیخیال شدم. اصلا برام کم اهمیت شدن.حتی گشتن تو صحن ها که خیلی مورد علاقمونه بخاطر سردی هوا تعطیل! حتی یه نماز نشد بخونم تو حرم!
عصر رفتیم یکی از مراکز خرید-پروما- چند طبقه بود و بزرگ. اما یکی دو طبقه رو نصفه گشتیم و پیشنهاد دادم برگردیم ، چیزی که برام ارزش بیرون گشنه نگه داشتن بچه رو داشته باشه وجود نداشت!
فقط دلم میخواد بتونم تو این یکی دو روز باقی اون آرامش و انرزی مثبت قابل توجهی که همیشه بش تو صحن و سرای امام رضا پیدا میکردم بدست بیارم.
با این حال تا همین جاشم خدا روشکر. خوشحالم تونستیم سه تایی بیایم سفر.اونم مشهد.

13:53, Friday 22 February 2013

آخیش امروز هوا خیلی بهتره. بدون دو تا پتو پیچیوندن به بچه بیزبون میشه با یه پلیور و کلاه و مخلفات بیرون بردش. و بادهای سرد و سوزناک که دماغشو سرخ میکردن امروز نبودن. با آرامش بیشتری بدون جیغ و گریه تو صحنا چرخیدیم و یه ساعتی م تو  زیر زمین حرم که خونوادگی بود نشستیم. الانم ناهار خورده و سیر و خسته ولو شدیم رو تختا. رادمهرم یه قلپ شیر میخوره یه دهن آواز میخونه!

13:39, Saturday 23 February 2013

امروز هوای افتابی و گرم و خوابیدن رادمهر تو بغلم تشویقم کرد نماز جماعت رو بمونم. این شد که کالسکه رو بغل فرش پارک کردم رادمهرو کنار خودم رو پتو خوابوندم. و منتظر شروع نماز شدم. رادمهر که تا گذاشتمش زمین بیدار شد. اما مثل همیشه مشغول بازی و خنده شد. اصولا بیدار که میشه اگه کاریش نداشته باشیم چند دقیقه ای. ارومه و کاری بامون نداره. از فرصت استفاوه کردم یه نماز دو رکعتی بخونم.اما تا قامت بستم و بسم الله گفتم دو تا پیرزن تو صف جلوبیم برگشتن و شروع کردن  با رادمهر حرف زدن. تا ایتجاش مشکلی نداشت.اما یهو خانومه خم شد بدون اینکه حتی تو این مدت نگاه من کنه دست برد رادمهرو برداره! با عجله رفتم سجده که جلوی دستشو بگیرم و برش نداره. همینجورم شد دستشو کشید گفت ببخشید. گفتم خب مشکل حل شد. اما تا بلند شدم سریع برگشت و بچه رو برداشت و بغل کرد و شرو کردن قربون صدقه رفتن! کلا من که چیزی ازین نماز نفهمیدم. نشستم و گفتم لطفا بدینش و برش گردوندم سرجاش. تو همین چند ثانیه شصت بار بوسیدش و هی دست کشید به سر و روش. میخواستم خودمو از دستش بزنم. هی م برمیگشت دست میکشید به صورتش! ای خدا. ...! خب چرا نمیفهمه اجازه باید بگیره؟؟ دیگه آخر از دست پیرزنا گذاشتمش تو کالسکه. که اونم چون بغل زفته بود دیگه بند نشد و مدام نق زد تا نماز تموم شد
آخه این چه کاریه ؟؟؟!!!! چرا فک میکنن اجازه دارن بچه رو ببوسن دست بزنن یا بغل کنن؟؟ 
آدم حساسی نیستم.  و جلوی ابراز محبت مردمو به نی نی هیچ وخ نگرفتم. حتی موقهی که میرن بالا منبر بی اینکه از کسی نظر بپرسی شروع میکنن سفارشات حواله کردن. ولی این کار بی انصافیه. 
همین دیشب تو رستوران آقایی که همیشه میاد سفارشا رو میگیره و کلی با رادمهر حال احوال میکنه. هی میومد دور و برمون انگار میخواس چیزی بگه. آخر گفت میشه من بغلش کنم تا شما غدا میخورین؟ ( رادمهر طبق معمول رو میز بود!)  ما م گفتیم بفرمایین!   رادمهرم راحت و خوشحال رفت بغلشو یه دور تو رستوران زدن و یه دورم تو آشپزخونه! آقای مورد نطر هم کلی ذوقشو میکرد. البته نه بوسیدش نه دسمالیش کرد. فقط باش حرف میزد. کلی از آروم بودن رادمهر خوشش اومده بود. اخرم گفت خودش یه پسر هفت ماهه داره. این جور برخوردا کاملا متفاوتن. کاش بعصثیا باد بگیرن بچه ی مردم اموال عمومی نیس که هی میان لپشو میکشن و بوس میکنن! ای بابا!

14:38, Saturday 23 February 2013

سر میز غذا اولا کالسکه ش رو میبردیم که آقا توش دو دقه بند میشد.  دفه های بعد دیگه جاش شد روی میز غذا خوری! فسقلی با هیجان رو میز دست و پا میکوبه و کلی میخکوب جعبه دستمال کاغذی میشه! امروز اونقد تقلا کرد برا گرفتنش که هی غلت میخورد  رو بشقاب! همه تو رستوران توجهشون به این فسقلیه! امروز باز یکی دیگه از خونواده ها اومد گفت بدینش ما و ناهارتون رو بخورین. که ما تشکر کزدیم  و گفتیم همینجوری عادت داریم. آخه دیگه بغلش کرده بودم و یه دستی غذا رو میخوردم. قابل ذکره این سمت بین من و بابایی در چرخشه!

11:12, Saturday 23 February 2013

امروز م هوا عالیه. اومدیم تو صحن انقلاب تو حیاط روبروی ایوان طلا نشستیم. رادمهر تو بغلم خوابه. چه قد حال خوبی دارم. انرژی مثبت خوبی تو فضاست. آدمو آروم میکنه. خدایا شکرت

22:02, Saturday 23 February 2013

فسقلی حسابی تو دل اهالی رستوران جا باز کرده باز امشب با آقای سفارش گیر! رفته تو آشپزخونه و ده دقیقه ای بی خیال چرخیده.
اونوقت همین شازده. عصر تو پاساژ بغل باباش خواب بود.  برا اینکه خواب زده نشه باباش نشست وسط سالن رو صندلیا تا من برم بگردم بینم لباسی که میخوام براش پیدا میکنم یا  و دورا دور حواسمم بش بود. یه جا پیچیدم تو راهرو و مشغول دیدن وبترینا شدم  که یهو شنیدم همسر جان گفت سلام بابااا... مثل همیشه که رادی بیدار میشه  . با تعجب و دستپاچه برگشتم پشت سرم و متحیر که اینا که الان اونجا نشسته بودن. دیدم خبری نیس!! گفتم یعنی توهم زدم ؟؟!!! خواستم برم دنبال کارم. اما پام نمیکشید یهو دلم بشور افتاد. با عجله برگشتم و بعللله طفلکم بیدار شده و زار زار گریه میکنه و چه اشکیییی میریزه!!! تا بغلش گرفتم و باش حرف زدم آروم شد. مونده بودم حیرون! صدایی که شنیده بودم بیخود نبود! اینا گمونم همش از خواص مادریه.  نه ؟ 
خلاصه که بعد از آروم شدنش  و یه کم شیر خوردن دیگه خوش اخلاق شد و بقیه خریدو باهامون همراهی کرد و خوش اخلاق بود!

15:55, Sunday 24 February 2013

تا دو ساعت دیگه برمیگردیم. الان اومدیم حرم خداحافظی. ناهار رو رفتیم شاندیز. میخواستیم بریم رستوران قصر که دوست همسرجان معرفی کرده بود اما برا تعمیرات تعطیل بود. این شد که به پیشنهاد راننده رفتیم نهارستان زیتون. فضای زمستونی و خیس باحالی داشت. کبابش هم عالی بود. گرچه قیمتاش عالی نبود! :-)

12:22, Sunday 24 February 2013

و اولین سفر سه نفرمون هم تمام شد. خدا رو شکر که سفر خوب و سلامتی بود. تو برگشت هم رادمهر خسته و گشنه سوار هواپیما شد جوری که تو اتوبوس به سنت هواپیما یهو جیغ و فغانو گذاشت! شیری که دوشیده بودم رو تو حرم خورده بود و چند سی سی ته شیشه مونده بود. اونو گذاشتم دهنش یعنی باش مشغول شه تا رسیدن به هواپیما.اما به قلپش کرد و وقتی دید دیگه نیست دوباره جی~~غ!  فورا تا سوار شدیم شیرش دادم یه خورده خورد و ولش کرد. بیچاره خوابش میومد کلافه بود. پسونک گذاشتم دهنش تا صعود هواپیما تموم بشه. و وقتی هواپیما بلند شد اینم خوابید. همونجور پسونک در دهان. موقع فرود هم خواب بود. پسونک رو اروم تو دهنش تکون میدادم که مک بزنه و گوشش نگیره.چند لحظه اول خوب بود. اما یهو چنان فریادی کشید!  و همونجور با چشای بسته و پرخواب حدود پونزده ثانیه یه نفس جیغ و فریاد کشید. طفلکم گوشش گرفته بود. دیگه من و باباش تند تند گوشش و ماساژ دادیم و هرچی شیرین کاری و هنرنمایی بلد بودیم انجام دادیم!  بلخره گوشش باز شد و شروع کرد پسونک خوردن و خندیدن! انگار نه انگار این بود داد و هوار میکرد! چه شانسی اوردیم هواپیما به اون بزرگی اونقد خالی بود که تو کل قسمت ما یعنی حدود چهل پنجا تا صندلی. فقط چار پنج نفر نشسته بودن!! وگرنه واسه همون پونزده ثانیه هوار کشی معلوم نبود چقد فحش میخوردیم! !!!

23:11, Monday 25 February 2013 

حتما بقیه هم همینجورین دیگه. نه؟

پسرکم واقعا بهونه گیر و بداخلاق نیست. برعکس خیلی خوش اخلاق. خوش خنده و خوش مشربه! هرچقدم کسل یا گشنه باشه به روی کسی که باش حرف بزنه یا براش بخنده لبخند میزنه!
اون چند روزم که سفر بودیم عموما جز برای شیر و گاهی که حوصلش سر میرفت یا خوابش میومد نق نزد. برا همین به عنوان یه بجه آروم از دید دیگران بود  طبیعتا. مخصوصا آقایی که تو رستوران باش دوست شده بود کلی از آروم بودنش خوشش اومده بود.
صبحا برای صبحونه و رفتن به رستوران.  چون رادمهر خواب بود. اول من میرفتم. ده دقیقه. یه ربع بعد آقای پدر. یه روز صبح وقتی منتظر آقای پدر بودم و اومد آقاهه متعجب گفت کوچولوتون کو؟ علی گفت تو اتاق خوابه!  آقا گفت وای تنها؟ بیدار نشه؟ علی گفت نه حالا ها خوابه.بعد بیدارم بشه گریه نمیکنه. اولش تا مدتی مشغول بازیه. بعدم الان همسرم میره پیشش. خلاصه که آقاهه کلی متعجب شد. و ازونجایی که گفته بود یه پسر هفت ماهه داره  . همون لحظه متصور شدم که احتمالا داره چی از دلش میگذره! چه بچه آرومی! غریبی که نمیکنه. اذیت نمیکنه. خوابشو بگو چه عمیقه.  و وقتی بیدار میشه خوشحال بازی میکنه!!! :-D
بعد فکر کردم خودم چقد پیش اومده از دیدن و شنیدن احوالات بچه های دیگه حسرتناک شدم! با خودم گفتم چه آسون آدم دلش میسوزه ها! اون آقای بنده خدا که هیچ تو این چند روز گریه های جونسوز رادمهر برای دوری ازمن. جیغای بنفشش برای باد سرد و بی قراری و کلافگیش برای خواب زدگی هاش رو ندیده! 
منم قطعا خیلی چیزای بچه های مردمو ندیدم! :-)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مادر(رادین و راستین)
27 اسفند 91 12:43
زیارت قبول خوبه که از خونه در اومدین ........... ما هنوز رنگ رو دیواریم