از الان میدونم چقدر دلم برای این لحظه ها تنگ میشه ، میدونم
بعد از دو سه روز آرامش و بی بهونگی دوباره امروز پسرکم بیتابه. با توجه به حرفایی که دکترش در مورد تکامل روانی و وضعیت ذهن و روح نی نی از چهار تا شش ماهگی کرد و اطمینان داد که این قبیل نا آرومیا فقط مربوط به تغییرات روانیه و طبیعی؛ سعی میکنم آشفته نشم. صبور باشم و بیشتر از پسرکم با در آغوش گرفتن و شیر دادن و نوازش حمایت کنم. امیدوارم بتونم احساس امنیت و آرامش بهش بدم. شبا به خاطر کابوس دیدن(به گفته ی دکتر) از خواب میپره و منم نوازشش میکنم آروم میگیره و بخواب میره. خیلی از مادرا همین وضع مشابه رو دارن. آدم سردرگم و ناراحت میشه و مدام به خاطر پیدا نکردن علت نا آرومی احساس عدم کفایت میکنه. جدا" که مادری سخت و پیچیده ست. و این روزا واقعا سخت میگذره با این همه احساس متناقض، آدم لحظه ای رو ی ابراست و یه لحظه بعد...
-- تو آغوشم داره شیر میخوره و براش لالایی میخونم. دست و پاهاشو با تمام قدرت تو هوا میکوبه. به من ، به تخت.گرومب گرومب! صداش اتاق و پر کرده ! هر چند دقیقه هم آروم ممه رو رها میکنه بعد تو تاریک روشنی اتاق به من خیره میشه .صبر میکنه بهش نگاه کنم و لبخند بزنم. بعد با دقت خاصی فاصله شو با ممه (میکروفن احتمالی) تنظیم میکنه و میزنه زیر آواز! آ آ آ... بعدم با هیجان خوردن رو از سر میگیره! چند دقیقه بعد دیگه نه پا میکوبه و نه میخونه ، کوچولوی شیرینم خوابیده.
بیست و نه بهمن نود و یک
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی