شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

شازده کوچولو

دو ماهگی

1391/9/15 22:49
نویسنده : مامان
198 بازدید
اشتراک گذاری

پسرکم دو ماهه شد

اونقدر چیزا میخواستم تو این یکی دو هفته بنویسم و ننوشتم بیشترش یادم رفته !

هرچیش یادمه مینوسم حالا تا باز یادم نرفته !

هفتم آذر پنجاه و پنج روزگی پسرک و تولد آقای پدر بود ! که من بر خلاف هر سال هیچی نتونستم برای تولد همسرجان تدارک ببینم ! یعنی هیچی ها!‌نه کادو نه کیک نه سورپرایز نه رمانتیکی نه چیزی !!! 

این شدکه شب گفتیم بریم شام بیرون و یه چرخی بزنیم اقلا ! گفتم رادمهر رو میذاریم پیش مامان بزرگ مهربون و میریم و میایم اما محبت آقای پدر مهربون گل کرده بود و گفت نه ! با پسرم میریم ! رفتیم رستوران ایتالیایی و پاستا و پیتزا سفارش دادیم و ...به محض سفارش غذا پسرک بیدار شد و صداشو گذاشت رو کله ش ! این شد که به سرعت غذا رو گرفتیم و برگشتیم خونه ! تو ماشین پیتزا خوردیم و خندیدیم به خودمون ! و آقای پدر هم بلخره تصمیم گرفت تا بزرگ شدن نی نی جان دیگه این جور جاها نیاریمش !

پسرک حسابی روز به روز شیرین تر و دلبر تر میشه ! هر روز یه تغییر کوچولوی جدید و کلی ذوق زدگی مامان و بابای هیجان زده !

براش زبون در میاریم فورا زبون درمیاره ! حسابی به صحبت ها و شکلک ها واکنش نشون میده و همچنان عاشق آویز تختشه! 

دستشو مشت میکنه محکم و دنبال دهنش میگرده وقتی پیداش کرد ملچ ملچ لیسش میزنه!

دو سه روزه یه مدل جدید خنده هم میکنه موقع خنده چشماشو ریز میکنه و دماغشو چین میده ! کلی خنده دار میشه !

و اما ! دوماهگی یعنی واکسن ! بله ! سیزدهم پسرک رو برداشتیم بردیم واکسن های دوماهگی رو زد، طفلک معصومم داشت خوشحال و سرخوش به من نگاه میکرد و از ین که شلوارشو دروده بودم خرسند بود !‌ که یهو جیزززز !‌اونم دو تا ! تو هر دوتا پاش ! جیغش درومد و لب ورچید و گریه کنان به من نگاه میکرد اما به محض اینکه شروع کردم به صحبت کردن آروم شد ... تو برگشت به خونه خوابش برد و یه سره خوابید تا سه ساعت بعد و بعد یهو با جیغ بنفششش بیدار شد و بلهههه همون دردای معروف شروع شد! خلاصه که تمام اون روز و روز بعد به جیغ های تا حالا نشنیده و گریه هایی که دل سنگ سیاه رو آب میکرد گذشت! نه خوابی نه شیر خوردن درستی . خوشبختانه با تجربه های دوستام میدونستم چی پیش میاد و کاملا برای گریه و درد و بالاآوردن و تب آمادگی داشتم و به خیر گذشت 

و البته دیگه دیشب من و باباش داشتیم از بی خوابی میمردیم و مونده بودیم اگه امشبم باز همون داستان بی قراری و گریه باشه ما چه کنیم با این بی خوابی و سرکار رفتن پدر؟‌ که پسرم مردونگی رو تموم کرد و از دوازده شب خوابید یه کله تا صبح !‌ این بین فقط با یه کم اه اه کردن شیر خورد و باز میخوابید.

امروز روز آرومی داشت خداروشکر ! امیدوارم ازین روزا زیاد داشته باشیم!‌

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)