شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

شازده کوچولو

دس دسی + هشت ماهگی + پسرخاله جدید! و سفر دونفری مامان و پسرک

1392/4/11 16:31
نویسنده : مامان
287 بازدید
اشتراک گذاری

- فسقلی بلخره شروع کرد به دس دسی کردن!
دو سه روز پیش. دقیق دقیقش چهاردهم خرداد! یهو شروع کرد دس زدن! 
اینقد بامزهههه اینکارو میکنه که حد ندارههه
تازه تا صدای آهنگ بلند میشه شروع میکنه به قر ددن شکمش! روی ژست چازدست و پاشم شروع میکنه قر دادن باسن! خلاصه که مارو کشته اینقد میخندبم به این ادا اطواراش!
بابایی مهربون اونقد دلش برا پسری تنگ شد که چهارشنبه با بابابزرگ راهی شد و اومد دو روری پیشمون بود و امروز که جمعه س برگشت. خیلی خوب شد که اومد واقعا دلم تنگ شده بود :-( حالام که رفته باز دلم تنگ شده!

- پسرکم هشت ماهگی رو هم پشت سر گذاشت. داره بزرگ میشه! بزرگ تر و بزرگ تر...
اولین سفر دو نفره مامان و پسر! به اصفهان!  بله. .. هشتم خرداد من و پسرک پرواز کنان!   اومدیم اصفهان. دیدن پسرخاله کوشولوی کوچولوی موچولوووو! محمد جواد ریزه میزه ی دو و ششصد و پنجاهی خاله عالیه هفتم خرداد. سه هفته زودتر از موعد بدنیا اومد. 
و حالا که اون بدنیا اومده با دیدنش یهوووو رادمهر انگار مرد شد جلو چشممون!  انگار تازه متوجه شدم چقد بزرگ شده این فسقلی! خدایا چقد زود گذشت. چقدر خووب گذشت. 
هشت ماه از اون روزایی که رادمهرم مثل الان محمدجواد تو یه دست جا میشد و همش خواب بود یا دنبال ممه میگشت  گذشته! 
اما الان دیگه پسرکم اصلا یه جا بند نمیشه! مثل مگنت به محض اینکه کسی دستش بهش بخوره خودشو میچسبونه و بلند میشه! و دیگه هیچچچ رقمه راضی به نشستن نمیشه! وقتی م رو زمینه داره سینه خیز میره یا غلت و غلت و غلت میزنه یا مثل این دو سه هفته گذسته مدام ژست چاردستو پا رفتنو میگیره و یا یه قدم برمیداره یا دنده عقب میره! نهایتا هم جیغش درمیاد!
خیلیی خیلیییی خوش خنده و خوش اخلاقه و برای حرف زدن و اختلاط با بقیه و آواز خوندن  اصلا منتظر طرف مقابل نمیمونخ و خودش فورا مشغول میشه!
خوشبختانه غربی نمیکنه و بغل همه میره.البته با خوشحالی زیاد!  ولییی مادامی که منو دور و برش ببینه. به محض اینکه حس کنه من نیستم بیقرار میشه.
همچنان غذای کمکی رو تحویل نمیگیره و فقط شیر شیر شیر! 
منم اصراری بش ندارم. به نظرم بهتره به میل خودش غذا رو جدی بگیریم. 
عاشق بچه هاس! تو این چند وز سفر که بچه های دایی و خاله ش همه جا باهامونن پسرم اونقد از دیدن بازیاشون و حرفاشون و حتی گریهدهاشون به وجد میاد و ذوق مبکنه! 
طفلکم دنبالشون تو خونه وقت بازی با خوشحالی سینه خیز میره. اونا بی توجه بازی خودشونو میکنن اما پسرکم اونقد از خوسحالی و ذوق جیغ میرنه که دلم آب میشه!
دیروز با دایی حسین ایناش! رفتیم نیاسر و اونجا گل محمدی خریدیم که رادمهرو تو گل بغلتونم! خیلی دوس داشتم اینکارو انجام بدم.  رسم جالب و قشنگیه.  سه چهار کیلو گل خریدیم و مستتت شدیم همه مون از بوی گل! رادمهرم لخت کردم و کلی تو گلا قل خورد! پسر گلم خیلی از تاب خوردن با گلا خوشس اومد
انشالا که همیشه سالم و سلامت باشی عزیزکم 
الانم کنارم خوابیده تو ی خونه خاله جون.  آروم و معصوم. و صدای نفساش گوشمو پر کرده.  خدایا شکرت (دوازدهم خرداد) 

--

اومدیم تو باغ نزدیک خونه ی محمد. ناهار بریون خریدیم و گرما زده و کلافه و هلاک از آفتاب تیز و سوزان خودمونو رسوندیم باغ غدیر. و بعد چند دقیقه. . .خنکای سایه و سبزی باغ و آروم آروم آروم. ساکت ساکت ساکت.  حالمون جا اومد. ناهارو خوردیم.پسرک شیرشو خورد. کلی با صنوبر کوچولویی که عین خودش فسقلی بود بازی کرد. کلی حرف زد. خندید. دس رسی کرد. سعی کرد گل و خاک و شاخه های خشک رو بخوره. به کلاغ ها و گربه ی سیاهی که با ما ناهار خوردن! نگاه کرد و شادی کرد. و حالا نیم ساعتی میشه پدر و پسر هردو تو سایه خنک درختا خوابیدن.پدر رو چمنا.  و پسرک تو بغل من. دلم میخواد منم ولو بشم رو چمنای خنک  ... و حالا که نمیشه. به آبتنی کردن پسربچه ها تو حوض بزرگ و بازی بچه ها و چهره ی معصوم خواب پسرک نگاه میکنم. هوا چه خوبه ...نفس عمیییق(بیست و هفت خرداد)

---

 اولین بیماری پسرک ...تو راه برگشت از اصفهان من حسابی مریض شدم . علی رقم تلاشمون متاسفانه رادمهر م بعد از سفر حسابی مریض شد . سه روز تب بالا که نفس منو بند اورد .بدترین قسمت بچه داری مریضیه :( کوچولوی شاد وشیطونم دیگه رمقی برای بازی و خنده نداشت وحتی توان نشستن نداشت . تمام مدت توبلغم ولو بود و دریغ از لبخندی :(( خیلی سخت و غمناک گذشت این چند روز اما با اولین خنده ی شیرینش همه چی انگار مثل یه خواب بد گذشت و تموم شد! خدا همه ی کوچولو ها رو سلامت نگه داره وبه کوچولوهای بیمار شفا بده انشالله 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)