فرشته ی کوچولو
میدمش دست باباش تا بتونم چند دقیقه چشمامو ببندم و استراحت کنم ، اما تمام مدت از دور به پاهای کوچولوش نگاه میکنم که تو ی هوا تکونشون میده و قلبم می تپه ... می تپه ...
میذارمش تو بغلم ، دمر، با ولع به دنبال دستم که زیر چونه ش هست خودشو پایین میکشه و دستم رو ، مچم رو بازوم رو با حرص بامزه ای مک میزنه ملچ و مولوچ! دلم قنج میزنه ...
تو بغلم داره شیر میخوره ، چشماش نه باز بازن نه بسته ی بسته و هی قیلی ویلی میرن ، داره آواز میخونه ! اونقد با حس میخونه و غر میزنه که من و پدرش هر دو به خنده میفتیم !
گذاشتمش توی بغلم تلویزیون روشنه ، رادیو هفت(برنامه شبانه ) موسیقی پخش میکنه ، با دقت کله شو میاره بالا ، و همونجور دمر ، با دقت تمام موسیقی گوش میکنه و تی وی میبینه ، از همون بالا کله شو میبوسم ، بوش میکنم ، دلم پر میشه از یه مزه ی شیرین...
گریه میکنه ، می ناله ، معلومه دلش درد میکنه ، بغلش میکنم روبروم میگیرمش میگم جانم مامانی ...وسط اون گریه سوزناک با همه صورتش میخنده ! و قلب من پر میکشه ...
دارم این پست رو مینویسم ، گذاشتمش تو بغلم ، روبروی لبتاب نشسته و با تمام قدرتش دست و پاشو تکون میده ! باید برم ، باید برم بغلش کنم و شیرش بدم :)
چه جوری باید به همچین فرشته ی بی نظیری گفت ... دوستت دارم ...؟ کم میارم ...!