وقتی باد ها دردناک میشوند !
دیشب مادر همسر جان ، یعنی مادر بزرگ نی نی اومد دیدن نوه جون ، خلاصه گفتیم و شنیدیم و نی نی رو دید و تمام مدت هم نی نی جان لالا ی عمیق!
همه حضار هم خوشحال که نی نی آرومه ، خیلی بچه ی براه و ساکتیه ! از این بچه ها نیست نق میزنن گریه میکنن ... همچین که مهمون رفت ،،، نی نی بیدار شد و تا خود صبح نذاشت هیچکی تو این خونه بخوابه ! که البته اینشم به د ر ک ! بچه م از حال رفت اینقد گریه کرد !
با هر بار ناله و گریه ش مردم من ... طفلکم اونقدر باد و طوفان های مهیب ! تو دلش جمع شده بود که هرچی ما بادگلو ازش گرفتیم و هی باد در کرد ته ش در نیومد که نیومد! دیگه من که ضعف اعصاب گرفته بودم و هیچی نمفهمیدم از یه ساعتی به بعد هم از شدت بی خوابی تو خواب و بیداری سیر میکردم ، اما مامان بزرگ مهربونش تمام مدت میگردوندش و با ش حرف میزد و راه میبردش ...
حتی درست نتونست یه قلپ شیر بخوره ... به محض اینکه مم میذاشتم دهنش با ولع یه مک میزد و معلوم بود حسابی گشنه س ، اما زود به خودش میپیچید و مم رو ول میکرد و گریه و ناله و ....
خلاصه که امروز از زور سردرد و بیخوابی داشتم میمردم ، عصر هم بردیمش دکتر . خیلی ریلکس هی گفت اینکه طبیعیه و بله و بچه همینه و ... حتی قطره هم نداد و گفت تا چله هیچی مجاز نیست!
یعنی پونزده و پونصد ویزیت دادیم که خانم دکتر رو زیارت کنیم ! خب وزنشم کرد که خوب بود ، وزن تولدش سه کیلو و هفتاد گرم بود ، شونزده روزگیش که بهداشت بردم سه و هفتصد بود و حالا تو نوزده روزگی تو مطب هم سه و هشتصد و پنجاه بود
کلا اوضاع نی نی کوچولومون بد نیس اگه این بادهای بد بذارن! آخه اینجوری خوردنش هم هی کمتر میشه که هیچ خوب نیست
- به لطف دکتر رفتن خیابون گردی هم کردیم که واسه من همین مسیر تکراری که همیشه و هر روز زمانی ازش عبور میکردم کلی جذاب شده بود ! آخه بیست روزه تو یه اتاق اسیرم و همین دکتر وبهداشت رفتن شده گردش! همین چند قدم راهی هم که رفتیم همش نگران هوای کثیف و گرما و خاک و صدا و ... بودم که نی نی رو آزرده نکنه ! واقعا دیگه هیچی مثل قبل نمیشه ، مخصوصا من !!! دیگه هیچ وقت هیچی برام معنی قبل رو نداره ، یه پیاده روی ساده برام این همه تغییرات داره دیگه ببین بقیه زندگی چی میشه !