وقتی نی نی جواب میده !
دو شب پیش شب سختی داشتیم (البته مثل دیشب!) نی نی کوچولوی طفلکی از درد دل به خودش میپیچید و من بخ بخ ! هم از خواب داشتم میمردم ! دیگه به یه جایی رسیده بودم میترسیدم نی نی رو بغل کنم چون میدونستم دیگه دستام جون نگه داشتنش رو نداره و ممکنه یهو از دستم ول شه !این شدکه از دو و سه نیمه شب گذشته بود که باباش رو بیدار کردم و نوبت اون شد که هی بچرخونش و باش صحبت کنه ! تا شاید آروم شه! منم کماکان بیدار بودم چون باید چند دقیقه یه باری شیرش میدادم . نمیتونست با آرامش شیر بخوره و مدام سینه رو رها میکرد و جیغ میزد و تا میچرخوندیمش که آروم بشه اینبار شیر میخواست! خلاصه اصلا یه وضعی بود!
تو همین گیر و دار باباش مثل همیشه وقتی اومد نی نی رو که روی پای من آروم و غمگین ناله میکرد بغل کنه با صدای بلند صداش کرد و گفت بابایییییی ...! که نی نی قشنگ واضح و مشخص سرشو به سمت راست چرخوند و باباشو نگاه کرد و گفت هوووممممممم ...!
با اون همه خستگی ، با اون چشمای قد عدس شده از بیخوابی ! با اون کمردرد و شونه ی بی حس شده ... فقط خدا میدونه که من و پدرش اون لحظه دیگه روی زمین نبودیم ! جای دیگری بودیم! یه جای دیگه ی این دنیا! اونقدر شاد ، اونقدر سبک ، اونقدر خوشبخت ... خوشبخت ... خوشبخت
(نی نی نازنینم ، درد و بلات بخوره تو سر من! مادر طاقت دیدن چشمای اشکالود و صدای غمگین ت رو موقع درد و دلپیچه نداره ... ولی به خدا در بست در اختیارته تا آخر دنیا هم بخوای بغلم باشی نه نمیگم کوچولوی پاک و سپیدم )