بارون
بارون میاد
ساعت سه و نیمه صبحه
پدر و پسر خوابن. پسرک تا خیلی دیر وقت بیدار بود بخاطر خواب سرشب. تا دوازده و نیم شب جیغ و ذوق و بازی. ازون شباست که هر چند دقیقه اهه اهه ش بلند میشه.
دلم میخواد برم توی بالکن بایستم و نوشیدنمیو بخورم. و بارون رو تماشا کنم. میرم. اما اگه پسرک باز بیدار بشه اینجا نمیشنوم. دو دل میشم. هیچی از بارون و سکوت نمیفهمم.ذهنم مشغوله و ناخودآگاه منتظر صدای پسرکم.
نفسم رو با آهی بیرون میدم. بخار از دهنم بلند میشه. یاد صبح های روزگار مدرسه رفتنم میفتم.توی سرمای صبح با این ابر های تولیدی مون چه سرگرم میشدیم و کیف میکردیم... تا میام برم پرده ی بعدی خاطرات باز توهم صدای پسرک مغزمو پر میکنه. لیوانمو بر میدارم و برمیگردم تو.
خوابم نمیاد.دلم هوای آزاد میخواد و قدم زدن زیر بارون.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی